❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 33 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

66 26 3
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ پایان درهمی‌ها ‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

We know why we said something, but we can never understand that the person who heard what we said understood what we wanted.

ما می‌دونیم چرا یه حرفی رو زدیم ولی هیچ وقت نمی‌تونیم بفهمیم کسی که حرف‌مون رو شنیده؛ چیزی رو فهمیده که ما می‌خوایم.

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

((فلش‌بک، عمارت آتش زیر برف، نزدیک هفت سال پیش، آخرین باری که ارباب، ونی رو دید))

چند ساعت قبل از اینکه ونی پیش خواهرش برگرده، همه‌چیز توی عمارت آتش زیر برف زیر ابری از رویاها رفته بود و قلب‌ها و ستاره‌های رنگی رنگی با یونیکورن‌های ریز همه جا می‌ریخت. شادی زیاد ارباب از صبح به همه سرایت کرده بود و لب‌ها بدون کنترل کش می‌اومد تا دندون‌ها معلوم بشه. یه شیرینی‌پز حرفه‌ای صبح به دستور ارباب و اطاعت کاترین اومده بود و بوی خوبی از کیک بزرگی که داشت پخته میشد، توی عمارت و لابه‌لای عطر گل‌ها پیچیده بود. کسی نمی‌دونست چه خبره یا امروز چی شده ولی کی بود که اعتراضی به این حجم از فوق‌العاده بودن داشته باشه؟

چانیول‌ شیک‌ترین و به تناسب گرون‌ترین لباس‌هاش رو پوشیده بود. انگار روز ازدواجش باشه! موهاش رو از هر رنگی پاک‌کرده بود تا رنگ طبیعیش رو داشته باشه. رنگ رو از مژه‌ها و ابروهاش هم پاک کرده بود. کمی برق لب زده بود تا ببوسه. آراسته‌ی آراسته هم جلوی کتاب‌خونه ایستاده بود. چند دقیقه‌ی دیگه ونی می‌اومد بالا و بعد...بعد چانیول بالاخره همه‌چیز رو به سمتی هدایت می‌کرد تا یه معشوق خوشگل و ملوس داشته باشه! دیگه می‌خواست ببوسه، ناز کنه، بغل کنه، باز هم ببوسه و کلی ببوسه...اصلا یه عالمه ببوسه!

امروز قرار بود بشه تاریخی که برای شمارش روزهای قرار گذاشتن‌شون انتخاب کرده بود. برف سفید بیرون عمارت نشسته بود. هوا اون بیرون سرد بود و این داخل گرم! چانیول توی چنین روزی پاش رو اینجا گذاشت و حالا می‌خواست همین روز رو بکنه تاریخی که تغییر کرد!

اون از پارسال قبول کرده بود به خواست والدینش دانشگاه بره و چیزی رو بخونه که اون‌ها می‌خوان. خانواده‌اش فکر می‌کردن دست از کارهای عجیبش برداشته و دیگه پارتنری نداره. قبول کرده بود جوری باشه که اونا می‌خوان چون ونی رو داشت تا پیشش کسی باشه که واقعا هست. اون وني رو مثل یه راز سیاه کوچیک تو قلب سفیدش از احساسات نگه داشته بود. اما امروز می‌خواست اسم سفیدی قلبش رو برای اون پسر چشم مشکی عشق بذاره!! با خودش کنار اومده بود. قبول کرده بود. حسش به ونی عشق بود.

نگاهش رو از جواهر براق سردستش گرفت و از مرتب بودن یقه‌ی کت و جلیقه مطمئن شد. به سمت ردیف کتاب‌های پائولو کوئیلو رفت و ایستاد. انگار بخواد پیانو بزنه، انگشت‌هاش روی کتاب‌ها لغزید. جواهر انگشترش با ستاره‌های کوچکی که درونش حبس بودن؛ می‌درخشید.  رینگ سیاه راحت روی انگشت بلند و استخوانیش نشسته بود و اون جواهر کهکشانی طوری اسیر رکابش بود که عشق اسیر شیطان میشد. مردمک‌های سیاهش هم به دام رنگ خاص چشم‌هاش افتاده بودن و دنبال‌شون کشیده شدن تا دستش به کتاب کیمیاگر رسید. انگشتش به آرومی روی کتاب بالا و پایین رفت و صفحات کتابی رو که بین فشار کتاب‌ها از دو طرف زندانی شده بود رو توی ذهنش ورق زد تا به اونجایی که می‌خواست رسید.

perception language Donde viven las historias. Descúbrelo ahora