❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ بیرنگیِ برادری ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
A good person doesn't force you to choose the right path...he makes you fix the path you are on...
آدم خوب مجبورت نمیکنه راه درست رو انتخاب کنی...کاری میکنه راهی که توش هستی رو درست کنی...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
صبح زیبایی توی میلان شروع شده بود. صبحی که از پشت ساختمونهای بلند مدرنيته طلوع کرد و پرتوی زردش آروم آروم روی ساختمونهای کوتاه کلاسیک فرود اومد. هم صفحات خورشیدی روی بلندترین برجها برق زد...هم عتیقههای پشت شیشهی مغازهی قدیمی توی خیابون بِررا. درهای مغازهی کفش فروشی باز شد تا میخ بزنه به کفشهای کهنه، درهای کافهی کوچک سر خیابون هم باز شد تا منوی روزش رو با تزیین پاپیون سرخ بیرون بذاره.
هوا سرد سرد بود و با اینکه خبری از برف نبود ولی سوز زمستونی روی سنگفرشهای کوچهها مثل گرگی وحشی به تن همه حمله میکرد. با اینحال اینجا میلان بود. پایتخت مد و فشن جهان پس قرار نبود بتونه کاری کنه وقتی چندین هفته قبلتر همه بر اساس پول ته جیبهاشون لباس گرم خریده بودن.
باغبون عمارت (Meriggiare)مریجاره...سرخوش با یه آهنگ ايتاليايي پر از شور و شوق که رنگ نوتهاش نارنجی بود، میخوند و از عمد جلوی ورودی در فلزی بود تا ببینه چطور بقیه از لای میلهها، باکنجکاوی ساختمون عمارت رو دید میزنن و به این باغی که اون ساخته بود با حسرت نگاه میکنن. هرچند کوچهای که عمارت توش قرار داشت، با کمی پول برای اهالی پولدار اختصاصی شده بود و جز ساکنین، مهمونهاشون و خدمهی عمارت کسی به اینجا رفتوآمد نداشت.
کاترین تند تند با تق تق کفشهاش از پلههای جلوی عمارت بالا رفت و با رسیدن به ایوانی که تاب توش آویزون بود، به اربابش که داشت قهوهی صبحگاهیش رو مینوشید، ملحق شد:" چهرهی شما تنها آفتابیِ که گلهای این عمارت نیاز دارن تا سرحال بمونن...صبحتون بخیر ارباب جوان!"
چانیول مردمکهای بیرنگش رو بالا داد و همونطور که لبهاش روی لبهی فنجون بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود، به کاترین نگاه کرد. سرخوش به چروک روی پیشونی زن خیره شد و دماغش رو که سرمای اول صبح به خارش انداخته بود؛ بالا کشید:"+ صبح بخیر کات! چاپلوسی دلیل نمیشه یادم بره علارغم تاکید من تو دیروز رو اینجا نبودی!"
لحنش معمولی بود. واقعا اهمیت نمیداد ولی ارباب بود و باید نشون میداد حواسش هست. فنجان قهوه رو روی میز گذاشت و دکمههای ژیلهی بافتی که روی پیرهن هلویی رنگش پوشیده بود رو باز کرد:"+ به هرحال بهم حق بده که امسال هم تبعیض بینتون بذارم و اگه برای کریسمس رفتم، باستین رو با خودم ببرم!"
چشمهای درشتش رو با اشتیاق درشتتر کرد تا قشنگ ببینه چطور صورت باستین برای اینکه قهقه نزنه به لرزش افتاده و صورت کاترین برای اینکه مرد پشت سرش رو خفه نکنه فلفلی میشه.
ESTÁS LEYENDO
perception language
Fanfic- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...