❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ آدمیخیِشوالیهای ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Colour life with hot colours before it colours you with sad ones!
زندگی را رنگ بزن، رنگ شادی ...نگذار او رنگت کند! به رنگ غم...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
کف دستهاش رو که از سرما پوستشون خشک شده بود رو به همديگه مالید و پشت شالگردنش عطسهای کرد. جغد سفید با هوهوی کوتاهی از روی شونهی جمع شدهاش پرید و بعد از اینکه دوتا نوک وسط موهای صاحبش زد، دوباره نشست.
بکهیون دست سردش رو روی چنگلهای تیز و کج و کولهی جغد کشید و ناهمواریهاش رو نوازش کرد:"- ببخشید جرفول!"
جغد اینبار با دلجویی، به شقیقهی صاحبش نوک زد و بکهیون دستهاش رو قبل از اینکه انگشتهاش رو از دست بده، داخل جیبهای کت چرمش فرو کرد. کنار ماشینش و روی لبهی جدول ایستاده بود. جلوش یکی از آپارتمانهای بزرگ میلان بود با پنجرههای هلالی شکل و رنگ آجری! یه کوچهی سنگ فرشی باریک و معماریای که کاملا مشخص بود برای ایتالیاست!
برف هرجا میشد، نشسته بود و کف خیابون به لطف مامورهای شهرداری، برفزدایی شده بود. سر خیابون مرکز مدیریت کمپانی چیرو بود. یکی از ساختمونهای زرق و برق داری که عکسش رو همهی ایتالیاییها میشناختن. ته خیابون هم به یه کلیسا میرسید.
بکهیون وقتی از عمارت مریجاره بیرون زد، توقع نداشت حالا که چیزی به سپیدهدم نمونده، هنوز لبهی جدول ایستاده باشه. اول فقط میخواست جرفول رو توی شهر بگردونه و بهش غذا بده چون مطمئن نبود اون پیرمرد و پیرزن اجازه بِدَن یه جغد رو بیاره داخل ولی بعد سر از قبرستون در آورد و چند ساعتی هم بود که به اینجا اومده بود.
سپیدهدم بازهی مورد علاقهاش بود. به خصوص اگه توی قبرستون بود. خیره به چراغ یکی از خونهها که روشن شد، خمیازهای کشید و سرش رو به سمت جغدش کج کرد:"- فکر میکنی چرا یه مافیای خطرناک باید دنبال ارباب باشه؟ یعنی ممکنه پارکها هم مافیایی باشن؟ ارباب خوب بود...یعنی بد شد؟ گاهی دلم میخواد میتونستم..."
فعلش رو تا جایی که میتونست کشید تا شاید بفهمه چی باید بگه ولی فایده نداشت. دلش خالیتر از این بود که چیزی توش باشه. دل اون هیچی نمیخواست. مثل یه جعبهی تو خالی بود که ترجیح میداد خالی هم بمونه.
هیچ فکرش رو نمیکرد وقتی کیف یکی از اعضای اصلی یه خانوادهی مافیایی رو میدزده، داخلش یه پرونده از پارک چانیول پیدا کنه. ارباب خوبی که هشت سال پیش، بکهیون از پیشش رفت چون دیگه دلیلی برای موندن نداشت. درک درد، یا شناخت این حس چیزی بود که اون از چانیول میخواست ولی ارباب، بعد از یه مدت زیادی خوب شد و بکهیون هم یه روز که برای گذروندن یکشنبه به خونهی خواهرش رفت، دیگه برنگشت.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...