❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ تفاوت عدالت بوسه ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
The starting point is not black and white! It's gray! Where you should see, in this color you see more black or white.
نقطهی شروع سفید و سیاه نیست! خاکستریه! اونجایی که تو باید ببینی توی این رنگ بیشتر سیاه میبینی یا سفید!
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
((ادامهی فلش بک))زمان گذر ثابتی داره ولی یکی حس میکنه تندتر سپری میشه و یکی حس میکنه همهچیز کندتر میگذره. همهاش به حس آدمها بستگی داره! برای چانیول روزهای بعد از ونی دیر میگذشت. حالا سه هفته از آخرین دستوری که بهش داده بود، میگذشت ولی اون خیره به آینده احساس میکرد، انقدر گذشته که زمان تک به تک موهاش رو با حوصله سفید کرده! اولش عصبی دنبالش گشت. بعد غصهدار یه جا کز کرد ولی حالا فقط پذیرفته بود که خودش مقصره!! اون خودش دستور داده بود. این خودش بود که هرگز سعی نکرد چیز بیشتری از ونی بدونه. اون میدونست ونی ظاهر واژهها رو میبینه و مثل یه کودک مشتاق، هردستوری که بدی رو اطاعت میکنه پس مقصر خودش بود!
پشیمون بود! شکسته و مصیبتزده بود ولی میدونست چارچوب ذهنش قرار نیست اگه زمان به عقب برگرده، کار درست رو انجام بده.
دیشب عمارت رو ترک کرده بود. به قصد دوری و جدایی! قرار نبود برگرده! حداقل برای فعلا چنین تصمیمی نداشت. با صدای جرینگ جرینگ ریزی که اومد، دست از خیره شدن به انگشتهاش کشید و سرش رو بالا آورد.
یه زن جوان با موهایی به سیاهی پر کلاغ، چشمهایی به تیرگی فضا و صورتی به روشنی مهتاب با لبخندی که انقدر مرتب و شیک بود که چهار گوشه داشت. پالتوی آبی بلند روی پیرهن گلبهی دامندارش که تا نوک پاهاش میرسید، به تن داشت و انگار یه شاهزادهی ساده بود که با آرزوی پسری بینوا، از لای صفحات کتاب بیرون اومده بود. با وقار به سمت اون اومد و چانیول فقط وقتی به خودش اومد که دختر حرف زد.
" اینطوری نگاه کردن من فقط قراره آزارت بده!"
وینا با محبت گفت و بعد از اینکه پالتوش رو مرتب تا زد و روی پاش گذاشت، نگاهش رو توی کافه که سه میز بیشتر نداشت چرخوند. چوب، صمیمیت، آهنگ be kind از هالزی و پسری که برای شادی این جای کوچیک رو باز کرده بود. جای خوبی برای حرف زدن بود.
چانیول پوزخندی زد و تیز و بُرنده حرف زد:"+ اوه جدی؟ اصلا مگه چطور نگاهت کردم؟ حس کردی در مقابل نگاه من گدایی؟"
تمسخر! وینا بهش عادت داشت. به خصوص از طرف مردهای شیکی که قیمت لباسهاشون اندازهی زندگی اون بود! ارباب سابق برادرش، با کتوشلواری همرنگ با آسمون اون بیرون، رنگ خاص موها و چشمهاش، کراوات و دکمههای سفیدی که مثل ابر روش نشسته بودن و سنگِ تراش خورده، درخشانشون کرده بود، مردی خوش سلیقه بود. مثل یه قطره بارون بود که آسمون با عشق شده باشه لباس تنش!
ESTÁS LEYENDO
perception language
Fanfic- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...