❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 39 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

60 14 1
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ شکوفه‌ی سیاه برف‌▩ོཽ⃟꯭݊🤍

You are free according to me. you are my love You are snowy, my burial ground...

تو آزادی به حکم من. تو عاشقی برای من. تو برفی، خاک تدفین من...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

صدای دستگاه تراش‌کاری و حکاکی می‌اومد. یک لایه خاک به شکل گردی درخشان از زیر دستگاه بلند میشد و جعبه‌های مخمل، جای نرم و امنی برای باقی سنگ‌های قیمتی بودند تا آسیب نبینند. حتی گرد و پودر به ظاهر نرمِ یک جواهر سخت که با فوت لابه‌لای مولکول‌های هوا والس می‌رقصید هم می‌تونست روی جواهرات خط بندازه و زیبایی بی‌نقصی که نور رو وادار به شکستن می‌کرد رو زخمی و رنجیده کنه. چانیول هر سنگ رو با اسم و اندازه، شکل و نوع کریستالش توی جعبه‌های زیبا و رنگارنگ مخمل، چوب، فلز با طرح‌ها و نقوش مختلف نگه می‌داشت و برچسب مشخصات رو زیرشون زده بود تا به کارش آراستگی بیشتری بده. کارگاهش شبیه به زیورآلات فروشی بود. به خصوص این چند وقت که منتظر بود تا بکهیون به اینجا بیاد و کلی به همه‌چیز سروسامون داده بود.

یه لحظه دست از کار کشید و گذاشت صندلی بچرخه تا پشت سرش رو ببینه. به اون جغد سفید که معلوم نبود کِی خودش رو به کارگاه اون دعوت کرده بود، نگاه کرد و سنگی که داشت روش کار می‌کرد رو بالا گرفت تا جرفولی که روی بلندی پاراوان با طرح کریستال‌های رنگارنگ نشسته بود، قطعه سنگ رو ببینه.

"+ می‌بینی؟ این سنگ رنگ چشم‌های بکهیون رو داره! تو هم با من موافقی آره؟! بکهیونِ بدجنسی که حتما با اون مغز پوسیده‌اش با خودش گفته از قبل کادوی تولدم رو داده و دیگه نیازی نیست اینجا پیشم باشه ولی خوبه که تو اینجایی! حالا مطمئنم حداقل ترکم نکرده...آخه می‌دونی من عادت دارم با نشونه‌های کوچیک منتظرش بمونم!"

صدای سکسکه‌ی خودش با هوهوی جرفول قاطی شد و دوباره صندلی با فشار پاش چرخید تا سنگ رو زیر دستگاه بگیره و شکل بده.

امروز تولدش بود. صبح کمپانی رفته بود و عصر هم به هتلی رفته بود که پدر و مادرش برای جشن تولد و مهمانی ریاست اون رزرو کرده بودند. کلی آدم اومده بودند. کلی پول خرج شده بود و کلی خودنمایی شد. چانیول هم نمایش قشنگی از رئیس لایق و متواضعی که اهمیت زیادی به جوانان میده، نشون همه داد تا همچنان رضایت حامیان برادرزاده‌اش رو حفظ کنه و هرنقشه‌ای که توی سر اون‌ها بود تا کمپانی رو به دست بگیرند رو برای فعلا خنثی کنه. خواهرش لیسا از پاریس باهاش تماس تلفنی گرفت و با کلی اشک و ناله گفت حالا که نتونسته برای تولدش بیاد، اسم یکی از دو قلوهاش رو چانیول می‌ذاره. سهون هم بیمارستان بود و نیومده بود ولی همسر و بچه‌هاش بودن. حتی همسر خواهرش اومده بود. اونجا بود که چانیول‌ فهمید حتی اگه یه ازدواج موفق باشه ولی با عشق نباشه، باز هم روی ستون‌های سود و زیانی بیان شده که ونی هم ازشون حرف زده بود. مثل همسران برادر و خواهرش که شرکت در مهمونی تولد اون رو جای مراقبت از سهون و ليسا انتخاب کرده بودن.

perception language Where stories live. Discover now