❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ برقخنجر عشق▩ོཽ⃟꯭݊🤍
In heaven, honesty is found even more than beauty, that's why it is called heaven...
توی بهشت این صداقته که حتی بیشتر از زیبایی پیدا میشه برای همین اسمش بهشت شده...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
وضعیت آروم برای هرکسی معنای متفاوت و جدایی داره. شاید برای یکی اینکه از صبح تا نصفه شب کار کنه شرایط آروم باشه و برای یکی هم اینکه بتونه بره مسافرت! برای چانیول هم وضعیت آروم بود. همهچیز سر جاش بود و هیچ مشکل خاص و پیشامد قابل توجهی وجود نداشت. همهچیز توی یه چارچوب منظم از نظم و ترتیب بود و این کمکش میکرد تا یاد وسواسش نیفته و توی دورترین حالت خودش از جنون باشه!
چانیول آروم آروم بود. حتی دیگه اهمیت نمیداد باید حقوق بخونه تا بشه وکیل کمپانی و همهجوره بتونه برادرش رو حمایت کنه. حتی اهمیت نمیداد پدرش دختر یکی از دوستهاش رو بهش پیشنهاد داده یا خواهرش گیر داده که گلهای باغش رو عوض کنه. انگار تمام دنیا رو انداخته بود توی سطل بیاهمیتی تا توی شرایط آرومش بمونه!
صبحهاش رو با انرژی زیاد شروع میکرد و مثل مردی که توی مصرف احساسات اوردوز کرده بود جلو میرفت و حالا اینجا بود!
وسط فصل تابستون و زیر شعلههای تیز خورشید! آفتاب موهای رنگ شدهاش رو داغ کرده بود و لیوان خنکی از نوشیدنی لیمو که توی دستش بود، مثل یه وسوسهی شیرین میدرخشید. خبری از دوربین و این چیزها نبود ولی ارباب به قدری شیک داشت بین هزارتوی باغ راه میرفت انگار تبلیغات کتوشلوار راه انداخته برای برند کشندهها!
آروم بین پرچینهای بلند راه میرفت و به رزها و لالههای رنگارنگی که کمی گلبرگهاشون زیر نور خورشید سوخته بود، نگاه میکرد. آستینهای لباسش رو بالا داده بود و سر انگشتهاش رو طوری روی برگهای سبز پرچین میکشید انگار داشت با موهای معشوقهاش بازی میکرد! لحظهای ایستاد و سرش رو عقب داد تا کمی موهاش رو از بیرحمی خورشيد نجات بده. آفتاب روی پوست سفید صورتش چرخ خورد و برقهای ریزی به مزههای سیاهش هدیه داد.
"+ سایههای توی قلبم...هرکدوم شده یه خنجر...خنجر سیاهی که مدام به قلبم زخم میزنه ولی چرا از لای زخمهای باز شده نور بیرون میاد؟ خونش کجاست؟!"
اینجا نبود. زمزمهی آرومش که مثل اجرای تکنوازی بود برای عزیزترین فرد زندگیش، برای سرزمینهای دور بود. همون سرزمینهایی که نویسندهها و شاعرها گاهی بهش سر میزدن و نقاشها ساکنش بودن. چانیول ولی بعنوان جواهرسازی که میخواست احساسات رو بسازه فقط گاهی جملاتش از اونجا میاومد.
دست از نوازش برگها کشید و گردنش رو چرخوند. به ونی که وسط هزارتو ایستاده بود، نگاه کرد و گردنش رو مثل یه عروسک کوکی کج کرد:"+ هومم ونی!؟ چرا از لای زخم به جای خون باید نور بزنه بیرون؟!"
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...