❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 17 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

86 24 14
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ جرقه‌ی برف‌سیاه ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Pain doesn't make you tired...
Pain makes you despair...
That's why you should go to sleep after suffering...
A long sleep...
Where there is no pain...

درد آدم رو خسته نمی کنه...
درد باعث میشه ناامید بشی...
برای همین بعد از درد کشیدن باید به خواب رفت...
یه خواب طولانی...
جایی که درد وجود نداره...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

باستین توی زندگیش چنین چیزی ندیده بود. اینکه ارباب جوانش، لخت، لپ‌های یه پسر رو بکشه و قهقه بزنه. اونم روی تاب وسط حیاط...تازه تمام شب رو هم این بیرون خوابیده باشن!

باستین از ترس اینکه خدمه اربابش رو درحال کار عجیبی روی تاب پیدا کنن، بدون پلک زدن به تاب خیره مونده بود تا اگه چیزی بشه فوری همه رو از اونجا دور کنه ولی تمام شب رو بی‌خودی چشم‌هاش سوخته بود چون اربابش فقط خوابیده و اون پسر هم درسش رو خوند و کلی کاغذ روی چمن‌ها ریخت ولی صبح با دیدن لپ کشی و باستین باز مثل گربه‌‌ای که دمش رو له کرده باشن، سیخ شد و پنجول‌هاش بیرون زد!

اربابش داشت لخت لخت لپ کشی می‌کرد.

با دیدن کاترین که داشت می‌رفت به سمت تاب تا ارباب جوان رو صدا کنه، فوری به سمتش حمله کرد و دست روی چشم‌های زن گذاشت:" آخرالزمان شده...نبايد چیزی ببینی تا کور نشی!"

کاترین درحالیکه سعی می‌کرد مردک روانی رو از خودش دور کنه، دهنش رو برای حرف زدن کج کرد:" چته روانی!"

درست شبیه به دوتا گربه‌ی کت‌وشلوار و دامنی به جون هم افتادن! اونم جلوی ورودی عمارت و بادیگاردهایی که از خنده ریسه می‌رفتن!

کاترین زانوش رو که زیاد هم نمی‌تونست توی دامن شیک خمش کنه رو بالا آورد تا بزنه وسط پاهای باستین:" ولم کن گولاخ!"

باستین پایین تنه‌اش رو به قدری عقب داد که باسنش بیرون زد و با اون کتش، شبیه به یه گربه شد که می‌خواد به زور از زیر در باریکی رد بشه:" نمی‌شه مولاخ!"

چانیول‌ که شلوارک و سویشرتی که دیشب قبل از خواب پوشیده بود رو دوباره به تن داشت، با رسیدن به جلوی در نگاهی به خدمه‌ی دراما کویین کرد و با بالا بردن هردو دستش،‌ اسپک محکمی نثار جفت گربه‌های جلوش کرد. زبونی روی لبش کشید و با بدجنسی خندید:"+ ایام جفت‌گیری مبارک! کات! باس!"

ارباب رفت و کاترین و باستین مثل فنر توی جاشون پریدن و هردو، دست‌هاشون رو از پشت روی باسن‌شون گذاشتن! تماشاچی‌ها بلند بلند خندیدن و اون دوتا مثل گربه‌هایی که رب روشون ریخته باشه، سرخ شدن و بعد به حالت قهر کرده، دست توی سینه جمع کردن تا برن که همون لحظه نگاه‌شون با ونی برخورد کرد.

ونی که تمام مدت ساکت فقط تماشاچی بود؛ یه قدم جلو اومد و بقیه معلوم نبود چرا ولی دیگه نخندیدن. دخترها لب‌شون رو گاز گرفتن و بادیگاردها دوباره خشک شدن. ونی نگاهی به در بزرگ و ورودی عمارت انداخت و بعد به دست مرد و زن که روی باسن‌هاشون بود زل زد. یه عطسه و بعد هم خمیازه کشید:"- این کارها خوبه! لطفا جفت‌تون امروز رو از اتاق من دور باشید! نیاز به خواب دارم! دور از شما!"

perception language Where stories live. Discover now