❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ نادونی آزاد ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Freedom becomes law for politics
Religion made it a right
And humanity defends it, but simple love gives freedom.آزادی برای سیاست تبدیل به قانون میشه...
دین ازش حق میسازه و بشریت ازش دفاع میکنه...اما عشق ساده آزادی رو هدیه میده...❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
چانیول خوشش اومد. راضی درد فکش ازبینرفت و با سرخوشی کف دستهاش رو بههم کوبید. ونی اون رو به وجد میآورد. چانیول برای این پسر بیابون خشکی بود که میخواست تمامش رو ببلعه. این کار رو هم میکرد.
زبونی روی لبهاش کشید و مشتاق فاصلهاش رو با ونی کمتر کرد:" مشت میخواد و یک اسیر! اسیری که قبول میکنه برای حفاظت یا نگه داشتن چیزی محدود بشه! مسئولیت دست و پای آدم رو میبنده و این حتی از افتادن توی یک قفس هم بدتره!"
چانیول زیرکانه کلمات رو بازی داد و جملات زیبا ساخت. گذاشت صدای بمش یک ملودی بسازه که با فضای رهاییطلبانهی خونه هارمونی داشته باشه. کنجکاوانه نگاهش به ونی دوخته شده بود تا جوابی بگیره ولی ونی...پسر فقط فهمید خواهرش راست گفته که صاحب این خونه آزادی رو زیادی دوست داره.
وینا که میدونست حتی اگه این سکوت ابدی بشه هم برادرش حرفی نمیزنه پس دستش رو روی بازوی ونی گذاشت و خودش پیش قدم شد:" جواهرسازی که به بحثهای فلسفی علاقه داره! یک ارباب که مسؤلیت کلی آدم رو بهعهده داره ولی مسئولیتپذیری رو بند میدونه...شما مرد جالبی هستید!"
وینا زیرکتر به چانیول طعنه زد و نقطهی متناقض حرفها و شیوهی زندگیش رو بیرون کشید. به هرحال آدمها همین بودن. از سیاست غلط گله میکردن ولی میگفتن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
چانیول که علاقهای نداشت با وینا حرفی بزنه و کمی احساس کلافگی میکرد که ونی چیزی نمیگه، کوتاه نگاهی به وینا انداخت:"+ اربابها مسئولیتها رو به بقیه میدن و فقط نظارت میکنن...اینها با هم متفاوته...بهتره زودتر بریم سراغ موضوع اصلی!"
وینا با مهربونی از کنار بیادبی آشکار چانیول که پشت بهش حرف میزد و میرفت تا بشینه، گذشت و کنار ونی جا گرفت. ناخودآگاه غبار غم روی احساساتش پاشیده شده بود چون اون از این موضوع اصلی متنفر بود. تنفری که ونی نادیدهاش گرفته بود تا الان اینجا باشه.
ونی روی مبلی که باسنش بهش میرسید نشست و شقیقهاش رو به انگشت وسط دست راستش تکیه داد. سعی کرد چیزهایی که قرار بود بگه رو به یاد بیاره و زودتر مکالمات پوچ رو تموم کنه:"- من با کل قرارداد مشکلی ندارم...فقط روزهای یکشنبه نمیتونم توی عمارت بمونم...به مراقبت بعد هم نیازی ندارم...اگر هم بود وینا برای رسیدگی میاد...حالا میخواد حمام باشه یا پانسمان...نیاز به دکتر یا هرچی...فقط خواهرم!"
ESTÁS LEYENDO
perception language
Fanfic- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...