❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ به زمین افتادن وسواس▩ོཽ⃟꯭݊🤍
The teacher said that this is life and the student was still searching for life until he became a teacher...
استاد میگفت این زندگیست و شاگرد هنوز در جست و جوی زندگی بود تا اینکه خود استاد شد...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
" ارباب جوان گم شده!"
باستین این جمله رو با وحشت از بالای پلهها گفت و درحالیکه تقریبا خودش رو ضربه مغزی کرده بود، پایین اومد تا به کاترین برسه. خروج ارباب از عمارت دیده نشده بود و توی دوربینها هم چیزی نبود ولی اون نتونسته بود اربابش رو توی اتاق خوابش پیدا کنه. کاترین حتی با وحشت بیشتری، پاهاش سست شد و دوتا از دخترها نگهش داشتن تا پخش زمین نشه.
جستوجو خیلی موفقیتآمیز نبود چون همگی از اول هم میدونستن ارباب وسواسی و حساسشون محاله جایی جز تختش شب رو بخوابه یا بیخبر و بدون برنامهی قبلی کاری کنه. برای همین گم شدن ممکنترین احتمال بود تا اینکه باستین دست از گشتن زیر پرچینهای هزار تو کشید و تلاش کرد تکه چوب خشکی که توی باسنش رفته بود رو در بیاره. هرچند دست اون روی لباس میگشت و تکه چوب به دلایل ناشناختهای انگار زیر لباسش بود:" فکر کنم خودش رو بخار کرده...وای خدا شاید وقتی مست بوده خودش رو کرده چوکری چیزی...هميشه میگفت یه روزی این کار رو برای ارباب بکهیون میکنه!"
کاترین که از توی پنجرههای بزرگ -با اینکه یخ زده بود- داشت جستوجوی بینتیجهی بقیه رو تماشا میکرد، جوری با ارباب خطاب شدن اون پسرک شلخته و آلوده، صورتش جمع شد انگار سطل لجن روش ریختن:" من مطمئنم کار همون انگل آلودهکنندهاس! حتما به همین زودی تاثیرات مزخرف روی ارباب جوان گذاشته! یادته؟ قبلا اون پسرک عادت داشت گموگور بشه و از جاهای عجیبی پیدا بشه...یکبار از توی مخزن آب پیداش کردیم!"
بعد از این به خودشون جرئت دادن که دوتایی و بعد از فرستادن خدمتکارها سر وظایفشون و عادی کردن اوضاع عمارت مِریجاره، کاملا یواشکی و پاورچین به اتاق ارباب برن و کارگاه و اون یکی اتاق رو هم بگردن. هرچند از شدت محتاط بودن نزدیک بود چند باری گلدونها و قابهای کنار دیوار رو به ابدیت بفرستن.
کاترین که با گرفتن دستگیرهی کارگاه ارباب، حس این رو داشت که داره از موزهی هنر، مونالیزا رو میدزده تا به ایتالیا برگردونه، در رو باز کرد و باستین فوری از بالای شونهی زن سرک کشید تا ببینه چهخبره. نهایتاً هردو مثل دوتا سمور کنجکاو که از روی دمهای همدیگه بالا میرفتن تا دید بهتری داشته باشن، با احتیاط از لای در داخل رو نگاه میکردن چون نگران بودن نور از درز در بره داخل و صحنه رو خراب کنه.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...