❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ پارهکردن رنگمشکی⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
I wish the dream was a doll and you could hug it...
کاش خواب یه عروسک بود و تو بغلش میکردی...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
چانیول وقتی گفت دلش میخواد تمام ونی رو پاره کنه جدی بود!
اصلا مگه یک ارباب هم با کسی شوخی داشت!؟درسته اولش کمی ترسید ولی دیدن عروسک یخی عزیزش که سرش رو پایین انداخت و دوباره انگار پشت ویترین برگشته باشه، دستهاش رو پشت سرش بُرد؛ برای اینکه ارباب بفهمه نیازی به ترس نیست، کافی بود.
ونی واقعا عروسک بود. قلبش پنبهای بود...بدنش بلوری و این یعنی قرار نبود حتی متوجه بشه که اون ترسی داره! آزادی هرچقدر هم بینظیر بود و فوقالعاده؛ ترسناک بود چون یه شکارچی پرندهی رهای توی آسمون رو میزد نه مرغ عشق توی قفس رو!
یه مربی سیرک، شیر درنده رو رام میکرد نه شیری که توی قفس بزرگ شده بود رو! یه سنگتراش، سنگ سخت رو میبُرد و نرم میکرد نه سنگی که خودش شکل گرفته بود!
آزادی خطرناک بود چون کاری میکرد تا بقیه بخوان تو رو به چنگ بیارن...و خطرش این نبود که نگاه بقیه روت بود یا دستهاشون به سمتت دراز شده بود...خطرش اونجا بود که تو آزاد بودی! هیچ محدودیتی، گاردی، دیواری، میلهای، قفلی نبود که بقیه رو ازت دور نگهداره!
برای همین چند دقیقه بعد با دستور ارباب، ونی با همون پیراهن پاره، وسط سردخونه ایستاده بود و به ردیف پنیرها نگاه میکرد. ایتالیاییها پنیرهای خوشمزه زیاد داشتن و توی این لحظه، ونی میل به سرپیچی داشت تا به جای منتظر ارباب بودن، پنیر بخوره.
محیط سرد پوستش رو دوندون کرده بود و نفسهاش دیدنی شده بود. عطسهای کرد و دست روی بازوهاش کشید ولی تنها چیزی که متوجهش شد این بود که داره به قفسهی پنیرها نزدیکتر میشه. پنیر پارمزان که یه پنیر سفت ایتالیایی بود جلوش بود ولی لحظهی آخر نگاهش به دبهی بزرگ زیتون افتاد. اون زیتونهای خرد شده با ادویه و گردو و رب انار لعنتی!
ونی زیتون رو اولين بار توی همین عمارت مزه کرد و مزهاش انقدر خوب بود که بازم بخواد مزه کنه. هرچی زبون این ایتالیاییها ناز دار و لوس بود، زیتونها و پنیرشون باکلاس و شیک بود!
ظرف زیتون رو برداشت و برای باز کردنش، بعد هم فرو کردن دستش تا ساق توی شیشه تعلل نکرد. با نوک انگشتش زیتون چرخ شده رو برداشت و بعد چشمهاش توی سردخونه چرخید تا چیزی مثل قاشق پیدا کنه و وقتی پیداش کرد، آروم و با احتیاط، شبیه به موشهایی که بلد بودن چطور پنیر توی تله رو بردارن، به سمتش رفت.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...