❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ تلاقی دیدگاه ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Everyone has the right to sleep when tired.
Even the rainbow can go dark and fall asleep.همه حق دارن وقتی خسته میشن به خواب برن. حتی رنگینکمون میتونه تاریک بشه و بخوابه.
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
خورشید همه جا میتابید. هم بالای سرمردی که روی چمنها و زیر پلی توی منطقهی پایین شهر خوابیده بود. هم بالای سر پدوفیلی که وسط عروسکهای پولیشی خوابش برده بود. بالای سر جنایتکار و پلیس...شیطان و فرشته...گدا و ثروتمند میتابید ولی انگار مدلش برای اونهایی که قدرت پولی، زوری، احساسی، معنوی یا هر قدرتی فقط بیشتر داشتن، قشنگتر و با ملایمت خاصی بود.
نور طلایی از لای برگهای سبز پرچینها عبور میکرد و پایین شاخههای گلهای رز و لالهی باغ میافتاد. قطرات آبی که صبح دستگاههای اتومات روی گلها پخش کرده بودن، میدرخشید و یک زیبایی مصنوعی و فراتر از این دنیا رو میساخت. تکهای از بهشت، باغ فرشتهها، جادوی زیبایی یا هر اسم زیبایی رو میشد به این باغ داد. پروانههای رنگارنگ هرطرف چشمها رو برای تماشا کردن قلقلک میدادن و رایحهی مست کنندهی گلها، هوش از سر آدمها میبرد تا شاید آروم بشن و دست از جنگ و نزاع با خودشون و تمام دنیا بردارن.
نور پشت پردههای حریر میافتاد و یک روشنایی محو به فضای داخل عمارت میبخشید. چانیول وقتی به اینجا نقل مکان کرد، با دیدن ساختمون اسمش رو فاکوسُتُلانیوه(fucco sotto la neve)گذاشت. یک واژهی ایتالیایی به معنای آتش زیر برف! اون زمان زمستون بود ولی حتی نگاه به ساختمون مجلل با معماری رنسانس، گرمی بخش بود. شاید هم نگرانیهای پدر و مادرش مثل سرما به جون استخونهاش افتاده بود و با دیدن اینجا که دور از خانواده بود، گرم شد و این اسم رو انتخاب کرد.
دختر جوانی با فرم دامن چیندار سرمهای و پیشبند سفید، روی گلهای داخل گلدونهای دور عمارت آب اسپری کرد و دستمالش رو روی سطح میزها کشید. پسر جوانی کوسنهای مبلها رو منظم کرد و روشون کوبید تا پرها صاف بشن. یکی هم بالای چهار پایهی بلندی داشت شیشههای تمیز رو برق مینداخت و همهی اینها موجی میساخت که مثل روح به این عمارت زندگی بخشیده بود.
چانیول از وسط راه پلهی هلالی شکل، اون پایین رو تماشا میکرد و چونهاش رو روی قلاب دستهاش گذاشته بود تا نهایت خوشی رو از این صحنهها جذب کنه. خدمه وقتی سرشون رو بالا میآوردن فوری براش خم میشدن و از بالا توی چشم ارباب، مثل ربات کوچولوهایی بودن که توی خونهی عروسکی باهاشون بازی میکرد.
صدای کلیک مانندی با لبهاش درست کرد و گونههاش رو به کف دستهاش مالید که صدای باستین سکوتی که ازش لذت میبرد رو شکست.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...