❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ صبر پوچ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Arrogance is like a chemical fertilizer. Maybe it will shorten the time to reach the result, but the results will be carcinogenic...
تکبر مثل یک کود شیمیایی میمونه شاید کاری کنه زود به نتیجه برسی ولی ثمرهاش برای کسی که از این میوهها بخوره سرطانزاست!!
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
صبح روز بعد، آفتاب طلوع کرد. باغ هزارتو روشن شد و مه صبحگاهی ازبین رفت. صدای ریز قطرات آبی که از آبفشانها روی گلها میریخت توی باغ پخش شده بود و رنگینکمونهای کوچکی زیر بارش قطرات آب یک زندگی کوتاه رو شروع کرده بودن. بادیگارها سیخ ایستاده بودن و به تمرین اعضا با همدیگه نگاه میکردن. گاهی میخندیدن و برای هم زیر پایی میگرفتن! کاترین توی آشپزخونه درحال دستور دادن بود و باستین که دستورات خودش رو داده بود روی تاب داخل باغ نشسته بود و درحالیکه سعی میکرد یادش بیاد آقای پارک چطور چای سفیدش رو مینوشید، مدام ژست میگرفت تا مثلا تو چشم دخترهایی که فکر میکرد به اون خیره شدن، جذاب بیاد.
ولی دخترهای خدمتکار درحالیکه مدام مشتهای ذوقزدهی خودش رو از جلوی قلبهاشون میکشیدن، به پشت سر باستین خیره بودن. جایی که ونی داخل عمارت و پشت پنجره نشسته بود.
ونی سرش رو به پنجره تکیه داده بود و با پاهایی که توی بغلش گرفته بود، خواب بود. یک پتوی بافت دور خودش پیچیده بود و از لای لبهاش مدام بخار روی شیشهی پنجره مینشست و محو میشد.
صبح کاترین با ویز ویز ایتالیایی که پسر متوجه منظورش نبود، بیدارش کرده بود و اون فقط فهمید که باید از اتاقش بره بیرون. پس پتوش رو برداشت و لخت لخت کنان اومد و زیر پنجرهی روبهروی آشپزخونه و نزدیک ورودی غربی باغ نشست. حالا پلکهاش، چشمهاش رو پنهان کرده بود و خواب بود. دخترها نگاهش میکردن و از بامزگی و جذاب بودنش با موهای بالا داده شده میگفتن.
باستین هم هنوز ژست میگرفت. هرکس به دلیلی دیگه به زیبایی این باغ اهمیت نمیداد، برای باغبون عادی شده بود و برای اهالی عمارت هميشگي بود پس خیال میکردن بعدا هم وقت دیدن زیباییها رو دارن!
موبایل کمی پایینتر از انگشتهی پای ونی روی سطح تشکچههای زیر پنجره ویبره میرفت و اسم خالق من با عکس دختری که موهای مشکی بلندش رو باد برده بود و لبخند سرخش رو قلبها برده بودن، چشمک میزد. زنگ آروم گوشی آهنگ بیکلام موسیقی کنترل از هالزی بود.
ونی ولی توسط تیرگی و سیاهی عالم خواب که زمان و مکان رو پوچ میکرد، بلعیده شده بود. ارباب با هردو دستی که توی جیب شلوار پارچهایش از برند چیرو بود، حین اینکه داشت با انبر، به فلز باریکی شکل میداد، از پشت پلهها بیرون اومد و ره سمت منبع صدای خفه رفت. کمرش رو خم کرد و با صورتی که توی حالت استراحت خودش بود به اسم روی صفحهی موبایل نگاه کرد و به سادگی تماس رو وصل کرد و روی بلندگو گذاشت.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...