❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 12 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

88 25 56
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ مقصر اغواگر ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

When my feelings are not the same as anyone else's
Absolutely no one can understand what's going on inside me, that's loneliness...

وقتی احساس من شبیه احساس کسی نیست
مطلقاً هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد درونم چه می‌گذرد، این یعنی تنهایی...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

زمان ناهار بود. میز برق می‌زد و گلدان بزرگی پر از لیلیوم سفید روی میز قرار داشت. نور از پشت پرده‌های حریر توی سالن افتاده بود و کف عمارت مثل تبلیغات تلویزیونی برق می‌زد. بوی خوش‌بو کننده می‌اومد و چند گلبرگی کف عمارت افتاده بود. یک مرد جوان روبه‌روی گل فروشی با حسرت ایستاده بود تا بین خرید یک دسته‌گل یا دوتا گوشواره‌ی ساده یکی رو برای دوست‌دخترش انتخاب کنه ولی اینجا توی کاخ ارباب، دسته دسته گل بود که هرروز خشک می‌شد و حتی کسی به سرنوشت‌شون فکر نمی‌کرد.

وینا گفته بود ارباب خوب داریم ولی شاید واقعا هیچ ارباب خوبی وجود نداشت. به هرحال همین که زرق و برق زندگیش زیاد بود؛ اونم درحالیکه یکی از شدت بی‌نوری کور شده بود خودش نشون می‌داد که خوب نیست چون فقط با بخشیدن یک شمع می‌تونست جلوی کور شدن یکی رو بگیره! ذات ارباب بودن خوب نبود!

ونی آروم و ساکت روی مبل نشسته بود و به زیر سقف بلندی که همه‌ی خدمه‌ی ارباب زیرش جمع شده بودن، نگاه می‌کرد. پیرهن نارنجی رنگی پوشیده بود که بندهای نازک مشکی مثل شکلات تزئینش کرده بودن و یک شلوار جین مشکی هم به پا داشت. چوکر سرخ رنگی با چندتا سنگ گرون بسته بود و بی‌حواس یکی از مچ‌بندها رو هم که کاملا کف دستش رو پوشش داده بود رو برداشته بود.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
perception language Donde viven las historias. Descúbrelo ahora