❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ سوزشبخشش ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Forgiveness is like approaching the sun. You may get burned and injured, but your heart will remain warm until death...
بخشیدن مثل نزدیک شدن به خورشید میمونه. ممکن بسوزی و آسیب ببینی ولی قلبت تا مرگ...گرم میمونه...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
خانوادهی پارک دور هم جمع شده بودن! خدمتکارهای این عمارت سه سالی بود که برای کسی جز ارباب چانیول، پشت میز ظرف نچیده بودن ولی حالا چهار نفرِ دیگه هم دور میز گرد نشسته بودن و گلدونی روی میز نبود تا خانوادهی پنج نفره بتونن چهرهی هم رو تماشا کنن. هرچند چانیول وقتی زیادی رسمی و خشک بودن همه رو دید و باستین طبق معمول دستمالی دور یقهی لباسش بست، شک داشت چیزی که مانع از دیدن همديگه میشه اون گلدون بزرگی که مادرش دستور داد برداشته بشه، باشه.
این آداب و تجملات زیادی بود که نمیذاشت همديگه رو ببینن چون مدام باید حواسشون جمع میبود تا بیصدا بخورن، زیبا بخورن، تمیز بخورن و کلی صفت دیگه به خوردنشون بچسبه! حواسی نمیموند برای اینکه سرشون رو بالا بیارن و همديگه رو ببینن. با اینحال چانیول مشکلی نداشت. دستش رو دراز کرد و بیحواس خواست بدون چنگال ترب برداره که لورنا با انگشت اشاره و شست چشمهاش رو فشار داد و عصبی ولی آروم غرید:" چانیول! باورم نمیشه هنوز این عادت رو داری!"
سر همه به یکباره بالا اومد و نور لوستر بزرگ صورتهاشون رو روشن کرد. نگاه همه به دست چانیول افتاد و چانیول! اون واقعا فهمید که در لحظه نمیشه تصمیم گرفت ولی به خودش گفت که اربابه و کسی نباید بهش دستور بده پس تُرب رو برداشت و به سمت دهنش برد:"+ قبلا عادت بود! الان! توی خونهای که خودم اربابم! میتونه قانون باشه!"
سر انگشتهاش با بزاق خیس شد و با بیخیالی چنگال رو برداشت تا بقیهی پاستاش رو بخوره. خودش هم از این حرکت خوشش نمیاومد ولی مادرش باید ارباب خونه رو میدید نه پسر خودش رو!!
لیسا به خنده افتاد و تکیه زده به صندلی، جام پر از آبی برداشت:" همهی مشکلات ما از روزی شروع شد که مامان گفت تو رو ارباب صدا کنن!"
لورنا غیظ کرده به دخترش نگاه کرد و دستمال رو از دور گردنش باز کرد:" و کی بعد از من تکرارش کرد؟ آخرین باری که برادر کوچولوت رو با اسم صدا زدی کِی بود؟"
دستمال سفید رو به خدمتکاری که جلو اومده بود، داد و دستمالی که شکل قو تا زده شده بود رو برداشت:" خب...سر میز غذا بحث نداریم!"
بعد ریلکس بلند شد تا به نشیمن بره! آقای پارک هم به تبعیت از همسرش بلند شد ولی قبل از رفتن نگاهی به بچههاش انداخت و انگشت اشارهشون رو به سمتشون گرفت:" باهاش بحث نکنید...امروز با کلی زن پر افاده جلسه داشته و همینطوری هم بیاعصاب هست! چانیول تو هم بهتره زودتر خبری که بهخاطرش مهمونی گرفتی رو بهش بگی! با اعصاب آروم بیشتر دوستتون داره!"
![](https://img.wattpad.com/cover/331192735-288-k571250.jpg)
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...