❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ برفک گرمایسیاه ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
A big lie like love and freedom can be achieved in a world as small as a heart...
دروغ بزرگی مثل عشق و آزادی رو میشه تو دنیایی به کوچکی قلب به دست آورد...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
آشفتگی! این حال و روز کمپانی بود درست بعد از تعطيلات کریسمس! جلسهی هیئتمدیره و سهامداران شرکت برگزار شد و سهون موقع سخنرانیِ درازش و گزارش نمودارها، برادرش رو که با انتقال سهام اون و پدرش، از نظر مالی توان ریاست رو پیدا کرده بود، کاندید معرفی کرد تا بعد از یه فرصت یه ماهه برای اثبات خودش، برای ریاستش رأیگیری بشه ولی در کمال تعجب، بزرگترین سهامداران خواستار رایگیری شدن و درحالیکه سهون و یوهون منتظر بودن تا چانیول رای نیاره، ارباب عمارت مریجاره، با ۳۲ درصد رای موافق، ۳۷ درصد رای بیطرف و ۳۱ درصد رای مخالف، مشروط به رایگیری مجدد بعد از یه ماه، مدیرعامل کمپانی بزرگ چیرو شد. حالا مخالفین سر اونایی که رأی بیطرف داده بودن، داد میزدن، کارمندها شایعات جدید میساختن، موافقین تبریک میگفتن و خبرنگارها جلوی کمپانی و توی لابی جمع شده بودن تا تبریک بگن!
هرچند چانیول همهچیز رو برای امروز هم به سهون واگذار کرده بود و خودش روی یکی از مبلهای انتظاری که جلوی ورودی دفتر مدیرعامل بود، نشسته بود و داشت با منشی برادرش دربارهی جاهایی که توی زمستون حتما باید رفت، حرف میزد.
سهون باور نمیکرد چانیول رو انتخاب کرده باشن. به هرحال چانیول فقط طراح ارشد کمپانی در زمینهی اکسسوریها و جواهرات بود. جدای از اون کاملا مطمئن بود نصف این آدمهایی که رأی بیطرف دادن، قرار بود یه نفر دیگه رو بعنوان رئیس کمپانی انتخاب کنن. حالا چی شده بود؟ اگه یه آدم منطقی نبود، حتما میگفت معجزه شده. شاید هم چانیول مهرهی ماری، روباهی، جادوگریای چیزی داشت!
سهون توجهی به پدرش که میگفت هیچکس در برابر خون پارکها نمیتونه مقاومت کنه، نکرد و اخبار رو مو به مو به مادرش اطلاع داد. کسی که این روزها زیادی تلاش میکرد کمپانی چیرو رو از چنگشون در بیاره الان کجا بود؟ این یه عقبنشینی موقت بود برای حملهای قویتر!؟ میخواستن با ریاست چانیول به چی برسن؟ خراب کارکاری کنن و صلاحیت پارکها رو زیر سؤال ببرن؟! چه خوابی براشون دیده بودن که به جای کینهتوزی، ادعای بیتفاوتی میکردن؟!
چانیول راحت و بیخیال، زنگی هم به یه طراح دکور زد تا کمی دفتر برادرش رو تغییر بده و شبیه به میز کار خودش توی خونهاش بکنه. بعد هم با یه لیوان لاتهی گرم، بیخیال رفتار یه ایتالیایی اصیل شد و روبهروی پنجره ایستاد تا شهر رو تماشا کنه. حالا یه رئیس بود و دیگه نمیتونست از روبهرو چیزی رو تماشا کنه. فقط از بالا باید نگاه میکرد تا همهچیز رو ببینه. هم چاه جلوی پاش، هم خنجری که از پشت قرار بود بره توی کمرش. یا کسی که آروم از کنارش داشت میرفت تا مقابلش بایسته! فقط بدی تماشا از بالا این بود که خطرات ریز میشدن و خیال میکردی آسیبی در کار نیست! کاش میشد بالا رفت و به جای ریز دیدن، درشتتر دید!
DU LIEST GERADE
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...