❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 13 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

89 28 41
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ آغوش هیچی ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Misery and bad luck are just empty places. They just need to be filled until they don't exist anymore.

بدبختی و بدشانسی فقط جای‌خالی هستن. کافیه پر بشن تا دیگه وجود نداشته باشن.

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

چانیول روز تولد هشت سالگیش رو به یاد داشت. مادر و پدرش، خواهر و برادرش هرسه نفر براش کتاب خریده بودن و با خنده از اینکه علایق توی یک خانواده شبیه به‌هم میشه می‌گفتن. چانیول کتاب‌ها رو دوست نداشت. اون قرار بود هنرمند بشه. با خمیربازی‌هاش کلی چیز خوشگل بسازه و پول در بیاره...چه نیازی به کتاب خوندن بود؟ برای همین وقتی از ماشین پیاده شد و راننده رفت، به جای اینکه بره مدرسه، بندهای کوله‌اش رو گرفت و رفت توی پارک تا زودتر ارباب خمیربازی‌ها بشه. ولی زیاد خوش‌شانس نبود چون خیلی زود مدیر به مادرش زنگ زد و مادرش درحالیکه از خواهر و برادرش می‌گفت اون رو کشید و کشید و توی مدرسه رها کرد.

کلاس‌شون هشت نفره بود. اون‌ها فقط کلاس اول بودن ولی یکی می‌گفت دکتر میشه مثل پدرش و اون یکی می‌خواست وکیل بشه مثل مادرش...چانیول هم گفت می‌خواد ارباب خمیربازی‌ها بشه مثل خودش ولی همه بهش خندیدن!

روز بعد معلم به مادرش گفته بود چی گفته. هیونگش اومد و گفت:" باید رویاهات بزرگ باشن چانیول!"

چانیول‌ به سهون نگاه کرد. برادری که مادرش همیشه با غرور و افتخار ازش حرف میزد. همونی که توی مهمونی‌ها می‌گفتن مثل ولیعهدها می‌مونه و خیلی زود مرد شده پس ازش پرسید:" رویاهای بزرگ رو از کجا بیارم؟ من فقط خمیر دارم!"

سهون با خنده موهاش رو به‌هم ریخت و به کمد پر از اسباب‌بازی برادرش نگاه کرد:" مامان میگه باید کتاب خوند!"

چانیول‌ هم همون شب به کتاب‌خونه‌ی بزرگ خونه‌شون رفت و چون می‌خواست رویاهای خیلی خیلی بزرگی داشته باشه، کتاب‌های خیلی خیلی بزرگی برداشت.

بچه بود. همه‌چیز براش بازی بود. بچه بود. نمی‌فهمید. بچه بود. فقط خوشحالی پدر و مادرش رو می‌خواست. بعد از اون خوب درس خوند. بیشتر راجبه احساسات فهمید و از مامان بزرگش ممنون بود که ربات‌ها رو هم بهش نشون داد.

کریسمس، اون دعای سال نو رو خوند و گفت:" کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی‌ست...پس همه‌ی ما می‌توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم. (کیمیاگر، پائولو کوئلیو)...آرزو می‌کنم کیمیا باشید!"

وقتی با جثه‌ی کوچکش تعظیم کرد و به پشت کت بلندش که از وسط پاهاش معلوم بود، خیره شده بود؛ شنید.

" مثل برادرش سهون خوش‌قیافه شده"

" خدای من درست مثل لیسا چشم‌ها رو خیره می‌کنه!"

perception language Where stories live. Discover now