❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ مارگاریتایگس▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Love is the feeling that makes stepping into the fire like walking on rose petals... Love is the feeling that makes dying feel like living...
عشق احساسیه که پا گذاشتن وسط آتش رو مثل قدم زدن روی گلبرگهای رز میکنه...عشق احساسیه که مردن رو مثل زندگی میکنه...
❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
عشق! یه واژه که به اندازهی آدمهایی که روی زمین زندگی کردن و نکردن تعریف داره. یک حس که به اندازهی ستارههای متولد شده و نشده میدرخشه. یک مفهوم که لطافتی به اندازهی گلبرگهای رشد کرده و نکرده داره. یک جادو که رازهایی به اندازهی دالانهای حفر شده و حفر نشدهی مورچهها داره. یک شیطنت که فرشتههای خلق شده و خلق نشده رو هیجانزده میکنه. یک گناه که شیاطین سقوط کرده و نکرده رو به عرش میبره.
عشق! یک جواهر که کهکشانی رو درون خودش جا داده...کهکشانی که بلعیده بود تا عشق باشه!
چانیول هرگز نمیدونست چقدر زمان میبره تا عاشق بشه...چی میشه که عاشق میشه یا چطور قراره عاشق بشه. این اتفاق غيرمنتظره چطور قرار بود زندگی اون رو تغییر بده ولی یک روز وقتی داشت یک سنگ سیاه رو تراش میداد ولی یاد لمس رزهای سفید افتاد، فهمید که قراره عاشق بشه.
اون باخبر و با آگاهی عاشق شد. حس عشق رو خودش با یک تصمیم عقلانی انتخاب کرد و با دستهاش بهش شکل داد. میدونست کسی حرفش رو باور نمیکنه چون همه میگن عشق بیخبر میاد و با تاج ماهرترین دزد دنیا، قلبت رو میبره ولی برای اون عشق یک کهکشان دور دست بود و اون هم مثل یک فضانورد مشتاق بهش سفر کرد ولی وقتی فکر میکرد یک روز به زمین خودش برمیگرده، به خودش اومد. جلوی آینه ایستاده بود و موهاش سفید شده بود. این یعنی حالا حتی اگه میخواست هم توان برگشت نداشت. هرچند اون هیچوقت نخواسته بود این کهکشان رو ترک کنه.
" هی کجایی رفیق!"
صدای انریو خوب بود. دخترها وقتی به ایتالیایی شعر میخوند؛ سوار موج نوتها میشدن و آروم آروم باهاش همراهی میکردن ولی توی اون لحظه مثل یک کامیون ترمز بریده از روی افکار چانیول رد شد و باعث شد مرد شرقی از گوشهی چشم طوری نگاهش انگار قراره انتقام تمام کشته شدههای جنگ جهانی دوم رو از اون بگیره:"+ وسط نقشهام برای کشتن تو!"
انریو با شوق آه کشید و دست روی قلبش گذاشت:" مرگ به دست معشوق؟ چی بالاتر از این!"
چهرهی چانیول آروم آروم کدر و برزخی شد. شاید انریو یه رگ فرانسوی داشت و اجدادش به ناپلئون کوتوله میرسید که انقدر چندش و نچسب بود!
دستی روی موهای شقیقهاش کشید و بیحوصله نگاهش رو توی سالن مهمانی چرخوند. چند روز به کریسمس مونده بود و الان جشنی سنتی برای قدیس شهر پانل برگزار شده بود. پدر انریو، اهل اون شهر بود و هرسال این روز انتهای پاییز رو جشن میگرفت.
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...