❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 7 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

105 36 21
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ اثبات شفافیت ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

A parrot talks but it is captive in a cage, however, an eagle is silent while it has will for flight!

طوطی صحبت می‌کند، اما اسیر قفس است. اما عقاب سکوت می‌کند و دارای اراده‌ی پرواز است.

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

فضای اتاق ساده و آروم بود. با اینکه بهار بود ولی خبری از عطر گل‌ها نبود. بوی کلوچه‌ی تازه‌ای می‌اومد که وینا با خودش آورده بود. ونی به پشت روی تخت دراز کشیده بود و حرکت گرم انگشت‌های خواهرش روی پوستش، چیزی بود که سیستم عصبی بدنش با گیرنده‌های گرما بهش پاسخ می‌داد.

اتاقی که ونی توش اقامت داشت ساده بود. روی تخت با لباس و کتاب و کلی کاغذ پر شده بود. ونی شلخته بود. یعنی وسایل رو بعد از استفاده نمی‌ذاشت سر جاش. تم اتاق توسی بود. یا شاید قهوه‌ای. ونی دانشجوی مدیریت بازرگانی بود. متن کتاب‌ها رو حفظ می‌کرد و تحویل استادها می‌داد. خواهرش می‌گفت عیبی نداره اگه خودت چیزی بلد نباشه چون دنیا عوض شده و حالا فقط کافیه بتونی بخونی و حفظ کنی!

صبح زود بود و خورشید هم فعلا خسته بود. ونی بین عالم خواب و بیداری، غوطه‌ور بود. لخت برای خودش تن داغش رو روی ملحفه‌های خنک ول کرده بود و خواهرش مثلا روی کمرش نشسته بود تا با روغن ماساژش بده. چنگش انداخته بود. لهش کرده بود ولی هنوز ماساژ نداده بود. با اینحال ونی توی عالم گیجی و نفهمی بود. فقط می‌خواست همه‌چیز ادامه پیدا کنه و همینطور غوطه‌ور بمونه.

مهم صدای خواهرش بود. یک صدا که از دور دست می‌اومد و جنسش مثل همونی بود که توی لغت‌نامه‌ی سرش اینطور تعریف شده بود:" مثل کشیدن کف پاهات روی شن‌های خیس...نشستن زیر یک آسمون ابری و خیره شدن به حرکت ابرها...مثل دویدن بین چمن‌ها و فریاد زدن لب صخره...مثل آرزوی مرگ!"

وینا سرش رو توی صورت برادرش خم کرد و ریز ریز بهش خندید. با پشت دست یک سیلی نرم بین کتف‌های برهنه‌‌ی ونی کوبید و خرخر ونی رو شنید. دوباره انگشت‌هاش رو روی عضلات پشت برادرش گذاشت و ماساژ دادنش رو که بیشتر شبیه به کوفته و له کردن بود رو ادامه داد:" تو یکجوری گفتی یکی رو پیدا کردی قرارداد بردگی ببندی...من گفتم الان قلاده بهت وصل کرده...با شلاق صدات می‌کنه...بعد هم پاشنه‌های آهنی کفشش رو داغ می‌کنه تا مهرش رو با له کردن روی تنت بزنه...ولی این...خب زیاد هم بد نیست!"

وینا یک ذوق خفه داشت. داداشش واقعا برده نبود. کتک هم نمی‌خورد. ارباب این عمارت هیولا نبود. فقط مثل خود ونی باورهای متفاوتی داشت. چقدر این چند روز استرس کشیده بود؟! همه‌اش نگران بود که برادرش بلایی سر خودش بیاره. می‌ترسید اشتباه کرده باشه که بهش اجازه داده این راه رو امتحان کنه. وینا فقط مسئول خودش نبود. اون زندگی ونی رو هم روی شونه‌هاش داشت. نفس راحتی کشید و با خم شدن روی ونی محکم گونه‌اش رو بوسید:" ممنون که سالمی!"

perception language Donde viven las historias. Descúbrelo ahora