❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ سرگذشت آزادی ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
There is nothing stronger than feelings, but there is no weapon that can shoot feelings...
Maybe because everyone would fall in love or burn the hatred of the world.هیچ چیز قوی تر از احساسات نیست، اما هیچ سلاحی نیست که بتواند احساسات را شلیک کند...
شاید چون همه عاشق میشدند یا نفرت دنیا را میسوزاند.❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
باستین بزرگ شدن ارباب چانیول رو به چشمهای خودش دیده بود. تماشا کرده بود که چطور بازی با خمیر بازی سرگرمیش بود و حتی نگاه کوتاهی هم به بقیهی اسباببازیها نمینداخت. مهم نبود خانم چقدر براش دسته و ماشین کنترلی بخره که توی اون دوره فقط توی مجلات قابل دیدن بودن یا آقا چقدر عروسک و انواع تفنگ رو براش فراهم کنه. اون فقط با خمیر بازیها جور بود.
شاید اولین بار باید وقتی میفهمید اشکالی وجود داره که چانیول پنج ساله، خاک باغچه رو گل کرده بود و تلاش میکرد تا هیکل ایستادهی پسر باغبون رو به یک مجسمهی خاکی تبدیل کنه. خاک و آب روی موها و دستهای ارباب فسقلی گناهکارش کرده بود ولی مصرانه وقتی باستین بغلش کرد تا پسر بیچارهی باغبون رو نجات بده، جیغ جيغ میکرد و داد میزد:"+ ولم کن باس! ولم کن! باید خاکش کنم تا دیگه هیچی نفهمه!"
همهچیز با همین هیچی نفهمهی گنگ شروع شد. یک روز ارباب جوانش برای تولد ۸ سالگیش، رباتی کادو گرفت که حالت صورتش تغییر میکرد. کادویی که مادربزرگ برای نوهی پسریش خریده بود. کادویی که ارباب بخاطرش پا گذاشت روی بقیهی هدایا و خودش رو توی بغل مادربزرگ انداخت. ارباب کوچک ذوق کرده مادربزرگش رو بغل کرد و با قاب کردن صورت پیر و پر از چروک که انگار وزن زیاد غرور و کمالش باعث شده بود تا پوستش کش بیاد، بوسهای به گونهی زن زد و اوج احساسی که داشت رو نشون داد:"+ حالا یه دوست خوب دارم که میتونه نشونم بده!"
نفهمیدن، نشون دادن...این تازه دومی بود. خیلی زود بالای کمد خمیربازیها رو رباتها گرفتن. همهچیز به ظاهر عادی بود. باستین با لبخند اربابش رو که روی شکم دراز میکشید و با گذاشتن چونهاش روی کف دستهاش، پاهاش رو با شوق تکون تکون میداد رو تماشا میکرد که چطور ساعتها رباتها رو نگاه میکنه و براشون با خمیر صورتهایی با حالتهای مختلف میسازه. اون کلهی کوچولوی سفید که برای این دنیای سیاه بیرنگ بود با علاقهی کودکانه و یک معصومیت ذاتی، خیلی بانمک میخندید و صورتکهای خمیری برای رباتهاش میساخت.
"+ میدونی باس...رباتها نمیتونن خارج دستورات باشن...این بخاطر اینکه احساس مال قلبه و اونا ندارن!"
باستین فقط ارباب باهوش و درکش رو میدید و دلش براش ضعف میرفت. متوجه نبود از نفهمیدن و نشون دادن به نمیتونن رسیده، شاید برای همین بود که وقتی ارباب ۱۴ سالهاش از مدرسه با یک نامهی اعتراف صورتی که دختری بهش داده بود، برگشت فقط از خوشتیپی ارباب نوجوون گفت. کلی با خانم و آقا براش ذوق کردن و نفهمیدن چانیول داره چه نشونههایی از خودش بروز میده. چانیول با یک لیست بلند بالا و سؤال رفت که جواب اعتراف دختر رو بده. خانم گفت پسرش خیلی عاقله که میخواد از طرف مقابلش شناخت پیدا کنه. آقا گفت پسرش مرد بزرگی میشه چون با هدف و برنامه جلو میره و باستین سر اربابش رو نوازش کرد. هیچکس سؤالات چانیول رو نخوند.
BẠN ĐANG ĐỌC
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...