❥ꦿᓚ₇⸙|ྂྂ صفت وراج و گریدگریند ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
Although l knew I was going to lose you, I started to love you! It kills.با اينكه ميدونستم از دستت ميدم
عاشقت شدم! و اين كشندهست!❥ᓚ₇⸙|ྂྂꪖ❄(✞➶❰⚠️།🏹❱†〤ıl🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍
تنها کسی که پشت میز نشسته بود ارباب چانیول بود. یک دستمال سفید دور یقهاش بود. یکی روی رونهاش پهن کرده بود و یکی هم کنار دستش بود. وسواس زیادی تنها عبارتی بود که میشد باهاش این همه زیادهروی توی رفتار رو توجیه کرد. خدمتکارها با خط و خیلی صاف ایستاده بودن و ارباب درحالیکه مردمکهاش رو تا جایی که میتونست بالا میداد، یکی یکی بررسیشون میکرد. پیشکار سباستین ظرفهایی که ارباب میخواست رو براش جلو میآورد و کاترین اونها رو سر جاشون برمیگردوند. گاهی صدای کارد و چنگال میاومد و به غیر از این فقط زیبایی سالن غذاخوری بود و نفسهای حبس شده!
عمارت همه رنگی داشت. همه حسی داشت. همه بویی داشت. زنگ مورد علاقهی ارباب زرد بود ولی دکور گرم با رنگهای کرم و سفید و قهوهای که طلایی همراهیش میکرد و رنگهای رنگینکمونی بهش اضافه شده بود، محیط فوقالعادهای رو به وجود آورده بود که نشون میداد خوش سلیقگی هم مثل خوشچهره بودن توی وجود ارباب عمارت ریشه زده.
چانیول دستمال کنارش رو برداشت و روی لبهاش که با روغن سوسیس چرب شده بودند، کشید:" کاترین امروز که قرار نیست خانوادهام رو ببینم؟"
کاترین دستمال رو از اربابش گرفت و مشغول تا زدن شد"خیر ارباب!"
چانیول به پشتی صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینهاش جمع کرد. به گلهای فریزیای صورتی که داخل گلدون روی میز بودن، خیره شد و چشمهاش خمار شد:" امروز قراره بیاد نه؟"
تمام حسهاش رو برای گفتن این حرفها بیرون ریخته بود. هرحسی سر جای خودش نشسته بود. شادی توی چشمهاش بود ولی مستی روی مژههاش جا گرفته بود تا پلکهاش خمار سنگین بشه. شوق و ذوق قلبش رو گرفته بودند و خشم و آرامش توی سرش بودن تا آروم بمونه. غم و اندوه پنهان شده بودن و همهی اینها کاری کرده بود تا تبدیل به مردی بشه که انگار از یک قلب ساخته شده نه اون خاکی که کتابهای قدیمی میگن!
کاترین قوری چای رو برداشت و آروم آروم برای اربابش چای ریخت:" بله ارباب...پارتنر جدیدتون امروز میاد!"
چانیول که جواب دلخواهش رو گرفته گذاشت خشم و غم با هم صورتش رو تصرف کنه و صورتش انگار حالش بهم خورده باشه و چندشش شده باشه، توی هم رفت:"+ حتما اتاقها رو برای ورودش کاملا تمیز کنید و اون دخترهی آشغال رو هم از کف اتاق جمع کنید...لعنتی بهخاطر اون دیشب افتضاح شد...به مامان بگو این یکی رو واقعی لال کنه و مطمئن بشه دوباره هرگز قیافهی متعفنش رو نمیبینم!"
YOU ARE READING
perception language
Fanfiction- چه حسی داری؟ + میخوام تمام احساسات تو رو ببلعم! فرض کن توی جهانی به دنیا اومدی که بارون صدا نداره...دیوارهای شیشهای دور شهر اجازه نمیده صدای بارون شنیده بشه...بعد یکهو...تق تقی میشنوی! چشمهات توی جهان شلوغ میگرده و فقط یک منبع برای این صدا وج...