❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 14 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

88 27 11
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ کم‌های‌خیلی ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

People are the only cemeteries that bury everything instead of death with life...

آدم‌ها تنها قبرستون‌هایی هستن که جای مرگ، همه‌چیز رو با زندگی دفن می‌کنن.

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

صبح‌های سه روز بعدی کاملا معمولی بود و حتی شاد! همه دوباره باغ رو بهشت می‌دیدن و عمارت تمیز رو برق می‌نداختن. پرده‌ها صبح جمع میشد و گل‌های تازه آبیاری میشد. خدمه مرتب و منظم به وظایف‌شون می‌رسیدن و کاترین برنامه‌ی ۲۵ آوریل رو به دستور اربابش برای یک شام خانوادگی آماده می‌‌کرد. میز ناهارخوری بزرگ سه روزی بود که تنها بود. ارباب تمام مدت توی اتاقش بود و جز کاترین که براش غذا می‌برد و باستین که می‌رفت تا دستی به اتاق بکشه، کسی ارباب رو ملاقات نکرده بود.

همه به نوعی کاملا ارادی و عقلانی خاطره‌ی اون روز وحشتناک رو فراموش کرده بودن ولی حواس‌شون بود که بهتره از خارج این عمارت تهدید بشن تا اینکه چیزی از اینجا برای کسی تعریف کنن. ترس خیلی قوی ریشه‌های خودش رو زده بود. صدای شلاق هنوز هم توی گوش‌شون وقتی که به جلوی پله‌ها نگاه می‌کردن، می‌پیچید.

ونی سه روز گذشته یا تو اتاقش بود. یا با گیجی به خدمه که ایتالیایی حرف می‌زدن نگاه می‌کرد تا باستین بیاد و بهش بگه وقت غذاس یا یه همچین چیزهایی! امروز هم به جبران روز یکشنبه‌ای که نتونسته بود با خواهرش بره کلیسا، عمارت رو ترک کرده بود تا به خونه‌ی خواهرش بره. همه مطمئن بودن که اون روز...بعد از همه‌ی ماجراها، ارباب حسابی پسرک رو زده. باستین بارها سعی کرده بود چیزی بفهمه ولی ونی فقط بهش نگاه می‌کرد. بعد دوباره یا می‌خوابید یا با انبوه دفتر و کتاب‌هایی که روی تختش پخش کرده بود، مشغول میشد.

آخر تمام این‌ها هم باستین آشفتگی اتاق رو مرتب می‌کرد و با سبد رخت چرک‌ها می‌اومد بیرون. دخترها معمولا بعد از خشونت ارباب می‌رفتن ولی این پسر انگار توهمی، روحی، خیالی، چیزی بود که حتی جواب هم نمی‌داد. کاترین هم که به نوعی خودش رو مدیون ونی می‌دونست مدام ظرف سوپی که دست نخورده باقی‌می‌موند رو عوض می‌کرد ولی بی‌فایده بود! ونی انگار حافظه‌ی خرابی داشت و اصلا چیزی یادش نبود وگرنه شبیه به جغدهای آدم ندیده بهشون زل نمی‌زد!

ارباب سه روز بود روی پله‌ها، روی راهروی هلالی زیر سقف گنبدی، توی نشیمن طبقه‌ی بالا دیده نشده بود. اون روح پر انرژی و شادی که احساسات از همه جاش توی عمارت پخش میشد، سه روز بود که انگار رفته بود و همین یک غم نامحسوس به قلب همه تزریق کرده بود که روح‌شون رو چنگ می‌زد و کاری می‌کرد تا وقتی کاترین میگه برای وعده‌های غذایی میزی چیده نشه، آه بکشن!

perception language Where stories live. Discover now