part6

3K 413 7
                                    

جونگکوک توی بالکن خونه جیمین ایستاده بود،امشب واقعا همه چیز تاریک بود ،ماه رو میشد دید و ستاره ها از دور دست پیدا بودن و از اون فاصله صدای بوق ماشین ها به گوش میرسید.

واقعا شبِ زیبایی بود.

اونا برای شب تصمیم گرفتن خونه جیمین بمونن چون وقتی قرارشون تموم شد دیگه دیر وقت بود.

جونگکوک وقتی کار های وحشتناکی که امشب با جیمین کرده بود به یادش اومد عصبی نفس کشید.اینطور نبود که جیمین مقصر باشه، در اصل هیچکس رو مقصر نمیدونست اما وقتی عصبانی میشد نمیتونست خودشو کنترل کنه و از درون به جوش میومد.

اون از پدرش و همه چی عصبی بود،فقط میخواست که حرصش رو سر یکی خالی کنه و در نهایت اون اتفاق برای جیمین افتاد.

جونگکوک از اعماق قلبش میدونست که فقط یه بزدله که نمیتونه پدرش رو به چالش بکشه،بزدله که نمیتونه از عشقش در برابر پدر شیطانش محافظت کنه.

گردنبدش رو از دور گردنش دراورد و محکم گرفتش و روی قلبش گذاشت و چشماش رو بست.

"متاسفم من دوباره شکستمت اما اینبار قرار نیست پشیمون بشم ،اگه این بخاطره امنیت توعه حتی اگه این به معنیه اینه برای همیشه توی دامِ نقشه های پدرم افتادم ، با کمال میل قبول میکنم اما لطفا ازم ناامید نشو و به نگاه کردنم ادامه بده"گفت و گردنبند رو بوسید.

"پس اینجایی"اون صدا جونگکوک رو تحریک کرد تا نگاه خیرش رو به تهیونگی که لبخند رو لب داشت و به سمتش میومد بده.

"اینجا چیکار میکنی؟"جونگکوک غرید و چشماش رو بالا پایین کرد.

تهیونگ لبخند مستطیلی تحویل مرد داد و چند قدم کوتاه دیگه برداشت و سعی کرد تا جایی که ممکنه با ادب به نظر برسه.

"از یک ثانیه پیش اینجام"چشم های تهیونگ روی گردنبند جونگکوک ایستاد و بلافاصله جونگکوک با دستاش گردنبند رو مخفی کرد

"این دیگه چیه؟"تهیونگ با کنجکاوی پرسید و باعث شد جونگکوک براش ابرو بالا بندازه.

"یه گردنبنده،دیدم داشتی یه چیزایی براش زمزمه میکردی"تهیونگ اضافه کرد و جونگکوک نگاهش به چشم هایی سرد و یخی تغییر کرد.

جونگ‌کوک درحالی که دستش رو مشت کرده بود به تهیونگ خیره شد و گفت"فکر‌ نمیکنم اونقدر به هم نزدیک باشیم که بخوایم همچین چیزایی رو باهم به اشتراک بزاریم".

"باشه،نمیپرسم"تهیونگ جوابش رو داد و ازش دور شد و دستاش رو به معنیه تسلیم بالا برد که باعث شد جونگکوک چشمی بچرخونه.
برای لحظه ای هر دو سرجاشون ایستادن و گذاشتن فضای بینشون اروم بشه و هاله ای از صلح برای همدیگه ایجاد کنن و در اون لحظه در کنار هم احساس راحتی کنن.

"من اینجام تا درمورد جیمین حرف بزنم به نظر میرسه که اون ازت خوشش میاد"تهیونگ گفت و کنار جونگکوک رفت

"نه اون ازم متنفره"جونگکوک درحالی که اخم به چهره داشت اهی کشید.

"فکر نکنم اما به نظرم باید ازش معذرت خواهی کنی اون فقط بخاطره این ازدواج مضطربه"

جونگکوک گفت"میدونم" و مثلِ یه شکست خورده اه کشید

تهیونگ لبخند زد نمیتونست باور کنه جونگکوک اینقدر فهمیده و اگاه باشه شاید اونطور که مردم توصیفش میکردن نبود.

پوزخندی روی لبای جونگکوک خزید که تهیونگ رو گرفتار کرد و به دلایلی در جواب بهش لبخند زد و شروع کرد به اینکه مشتاقانه منتظر عروسی بمونه.

تهیونگ با دیدن عکس العمل جونگ کوک و اینکه چطور نگاهش می کنه هیجانی شد.

"من دیگه میرم تو هوا امشب سرده"

تهیونگ از سرما میلرزید سریع از جاش بلند شد و به جونگ کوک که براش دست تکون می داد نگاه کرد.

به سمت دری رفت که از بالکن خارج میشد و قبل از اینکه بتونه بیرون بره جونگ کوک صداش زد و اونو از رفتن باز داشت.

"کیم تهیونگ چرا تو مشکلی با این ازدواج نداری ؟یعنی بخاطره اینه که با این ازدواج بهت خوش میگذره؟"جونگکوک پرسید و با کنجکاوی به مرد نگاه کرد.

"درسته،چون برام سرگرم کنندس"تهیونگ با پوزخندی طعنه زد اما برای چند لحظه جونگ کوک تونست چیزی رو توی چشم های تهیونگ ببینه و اینکه چقدر طول کشید تا این حرف رو بزنه.

قطعا تهیونگ چیزی رو مخفی میکرد شاید مثله جونگکوک کسی یا چیزی رو داشت که برای محافظت ازش مجبور به این ازدواج بود.

"خوب جوابتو گرفتی دیگه میتونم برم؟خوابم میاد."تهیونگ خمیازه کشید، جونگکوک اهی از دهنش خارج شد و سری به معنیه اینکه میتونی بری تکون داد ، تهیونگ دسته درو گرفت و باز کرد اما قبل از اینکه بره برای بار اخر نگاهی به پسر قد بلند تر انداخت.

"توی عروسی میبینمت"تهیونگ زمزمه کرد و در رو پشت سرش بست.

my husbandsWhere stories live. Discover now