part 24

2.4K 385 11
                                    

جیمین به طرفشون رفت اما با دیدن اینکه هردو لختن و بالاتنه هاشون اغشته به کره س سرجاش یخ زد.

پلک جیمین عصبی پرید ،دلش میخواست گریه کنه اما فقط اخم کرد.

چرا اونا باهاش اینجوری میکردن؟

اونا مجبورن بودن اینقدر هات باشن؟چرا قلبش فقط با دیدنشون اینقدر داشت تند میزد.

واقعا اون قرار بود با دیدن اون دوتا بدن هات و سکسی عقلشو از دست بده؟

جیمین غرق در افکارش بود و متوجه نشد که جونگکوک جلوش ایستاده.

"نفس بکش جیمین"جونگکوک گفت و انگشتاش رو جلوی صورت جیمین تکون داد تا از رویا بیرون بیارتش.

"از چیزی که دیدی خوشت اومد؟"تهیونگ پوزخند زد و قبل از اینکه دوناتارو توی فر بزاره چشمک زد.

"تو واقعا خیلی انرژی داری ته که اینطوری سر صبحی لاس میزنی"جیمین غرید و درحالی که تهیونگ و جونگکوک میخندیدن چشماش رو توی حدقه چرخوند.

"کوک بدنت چیشده؟شما دوتا باهم خوابیدین؟"جیمین با نیشخند گفت و دست به سینه شد واز عمد به اون دو ذول زد.

"میخوای بهت جزئیاتشو بگم؟"ته با پوزخند گفت و جونگکوک ضربه ای حواله بدن پسر کرد.

"هی این دیگه برای چی بود؟"ته به حالت دراماتیکی جیغ کشید و جایی که ضربه خورده بود رو ماساژ داد.

جونگکوک با تمسخر گفت."تو خیلی لوسی ته"

"نه نیستم"

جیمین فقط مشغول تماشای دو مرغ عشق رو به روش شد.

اون یکم به نزدیکیه اون دو حسودیش میشد اما خوشحال بود از اینکه جونگکوک کم کم بهتر میشه و بهشون اعتماد میکنه.

شاید یروزی بتونه با اون دو مثل امروز صمیمی بشه و این باعث میشد کم کم حسودیش محو بشه و در عوض ذهنش با فکر به اون دو پر بشه.

صدای جونگکوک که از اون فاصله صداش زد و گفت که غذا امادس رو شنید و بدون تلف کردن وقت پیششون رفت.

"هی جیمین غذای منو برندار"ته جیغ زد و جیمین مثله بچه ها براش زبون دراورد.

تهیونگ سریع غذای جیمین رو برداشت و فرار کرد و این دلیلی برای دعواشون شد.

"پسرا دعوا نکنید جیمین تو غذای منو بردار"جونگکوک با پیشنهادش سعی کرد که مانع دعوای اون دو بشه اما اونا اهمیتی بهش ندادن جوری که انگار اصن اونجا نیست.

جونگکوک با خستگی ناله ای کرد انگار قرار نبود یه لحظه هم ارامش داشته باشه وقتی اون دوتا اطرافش بودن.

قاشقش رو پرت کرد، به طرفشون رفت و سعی کرد جیمین رو از تهیونگ جدا کنه جیمین رو براید استایل بلند کرد و به طرف میز غذا برشگردوند بدون اینکه توجهی به خواهش های پسر برای زمین گذاشتش کنه.

تهیونگ روی صندلی نشست و لبخند شیطونی به جیمین زد درجواب پسر کوچکتر چشم خیره ای بهش رفت.

جونگکوک روی صندلی گذاشتش"بیا میتونی غذای منو برداری"

"اما نمیخوام،من از اونو میخوام"جیمین لباشو جلو داد و مثله بچه ها دست به سینه شد.

جونگکوک به رفتار جیمین پوزخند و صورتش رو به جیمین نزدیک کرد یکی از توت فرنگیارو برداشت و توی دهنش گذاشت و شروع کرد به مکیدن توت فرنگی بین لباش با لبخند خبیثی که روی لباش بود"پس تو ماله منو نمیخوای هوم؟"جیمین اب دهنش رو قورت دادو احساس کرد یه شیطان توی قالب فرشته جلوش ایستاده.

کمی بعد تهیونگ راحت روی کاناپه پوزخندزنان لم داد و با راحتی نشست و مشغول لذت بردن از نمایشی که دو همسرش راه انداخته بودن شد.

"من میخوامت"جیمین با خجالت گفت و پایین رو نگاه کرد جونگکوک سر جیمین رو بالا اورد و بهش نگاه کرد و لباشون رو بهم وصل کرد.

بوسشون سریع بود جیمین چشماش رو باز کرد و توی چشمای جونگکوک نگاه کرد تا مطمعن بشه اون هم با بوسشون اوکیه.

جونگکوک بهش چراغ سبز نشون داد لب پایینش و مکید و بوسید و با زبونش دهنش رو باز کرد.

یکی از دستاش رو روی گردن جیمین حرکت داد و صورتش رو نزدیک اورد تا بوسشون رو عمیق کنه‌.

جیمین توی بوسه لبخندی زد ،میدونست اهمیتی نداره که توی زندگیشون چه اتفاقی بیوفته اونا همیشه توی مشکلاتی که دنیا جلوشون قرار میداد باهم مقابله میکردن و میموندن.

باهمدیگه در برابر دنیا.

با صدای تلفن تهیونگ از هم جدا شدن.

جونگکوک به طرف تهیونگ برگشت تهیونگ براشون دست تکون داد و گفت که میره تلفنش رو جواب بده و اونا میتونن به کارشون ادامه بدن.

چشمای جونگکوک با دیدن کبودی هایی که روی مچ دست راست تهیونگ بود از تعجب گشاد شد،همچنین یه زخم دیگه پشت دستش وجود داشت.

جونگکوک سریعا به طرف جیمین برگشت هردو نگاهی رد و بدل کردن انگار که میتونستن با چشماشون حرفشون رو بزنن و ارتباط برقرار کنن.

تهیونگ با دیدن نگاه خیره اون دو روی دستش سریع زخمش رو پوشوند و چشماش توی چشماش جیمین و جونگکوک قفل شد،نگاه عجیبی تحویلشون داد و فقط همون لبخند همیشگیش رو زد.

"من یکم بیرون کار دارم"تهیونگ  در حین پوشیدن کفشاش گفت و اون دو سری براش تکون دادن،داشت میرفت اما یدفه جیمین صداش زد.

"تهیونگ دستت،تو خوبی؟"جیمین با نگرانی پرسید.

"چیزی نیست"تهیونگ حرف جیمین رو قطع کرد و دستش رو پشتش برد تا اونا نبیننش و لبخند زد که هردو اونا میدونستن لبخندش فیکه.

"ممکنه دیر برگردم"تهیونگ گفت و در رو بست درحالی که اون دو هنوز داشتن درباره حقیقت پشت دیوارهایی که تهیونگ  پنهان شده بود فکر میکردن، اون ماسکی که تهیونگ جلوی مردم میزد و رفتار بی عیب و نقصش و لبخندی که وقتی ناراحت بود میزد همه اینا ذهنشون رو درگیر کرده بود.

امیدوار بودن که یروزی اون حقیقت رو بشنون.

امیدوار بودن که تهیونگ بهشون بگه.


my husbandsWhere stories live. Discover now