part16

2.6K 379 56
                                    

Taehyung pov

به پنکه سقفی خیره شدم که به صورت دایره‌ای آهسته میچرخید و سعی میکرد جلوی همه چیزهایی که برای من داره اتفاق میوفته رو بگیره.

وقتی بدنم به سمت جلو حرکت کرد ملافه رو محکم چسبیدم،دندونامو به هم فشردم تا از درد ضربات مردی که بین پاهام بود گریه و ناله نکنم.

با بالا رفتن صدای مرد ضربه هاش سرعت گرفت،با دستاس باسنم رو بالا گرفت اونقدر محکم که جای دستاش روی باسنم کبودی به جا گذاشت، جوری که باسنم رو بلند کرد باعث شد شونه هام توی تخت فرو بره.

با فکر به حرف جیمین اشک چشمام پایین ریخت.

من خودم‌ میدونم که واقعا یه هرزه ام،دقیقا یه حال بهم زنم اما شنیدنش از زبون جیمین بهم اسیب زد.

خیلی درد داشت.

با شنیدن صدای مرد که کمتر میشد مایعِ داغ تمامم رو پر کرد و از پشت رونهام جاری شد‌.متوجه شدم که مرد لباسش رو پوشیده و درحالی که لبخند رو لبش بود با تلفن حرف میزد،احتمالا داشت با پدرم در مورد اینکه چقدر من خوب بودم حرف میزد.

"فقط داشتم با پدرت درمورد اینکه چقدر خوبی حرف میزدم"مرد ابرویی بالا انداخت و که باعث شد اذیت بشم و صورتم از چندش بودنش جمع بشه.

"ممنونم،توهم عالی بودی"

با یه لبخند فیک بهش نگاه کردم.

بله این منه واقعیه.

کیم تهیونگ واقعی.

ضربه نسبتا محکمی به سمت راست باسنم زد و سریع به سمت در رفت اما قبل از اینکه درو ببنده گفت"بازم‌ میبینمت".

با استرس اهی کشیدم و به این باور رسیدم که من کسی هستم که بارها توسط مردایه پیری که باهاشون سکس داشته رها شده.
اهمیتی به درد پایین تنم ندادم و به سمت حمام راهمو ادامه دادم اب رو باز کردمو توجهی به دماش نکردم،زیر دوش ایستادم تا کف های بدنم شسته بشه.

چشم های خالی از حسم به ایینه توی حمام افتاد به خودم خیره شدم و بدن کثیفمو دیدم که پر از هیکیه و لب هام ورم کرده،خیلی از خودم چندشم شد و شروع کردم با خشم بدنم رو بشورم.

توی اون لحظه نمیدونستم چطور باید گریه کنم،اینجوری نبود که اشکی برا ریختن نداشته باشم.توی این موقعیت گریه کردن برام زیادی بود ، بنابراین به تنها دارویی که همیشه با خودم دنبال داشتم رسیدم و تیغ رو به قفسه سینه‌ام فشار دادم، این راحت‌ترین نقطه برای پنهان شدنه.

با هر بار کشیدن و پاک کردن پوستم بیشتر اروم میشدم،از اینکه اون کثیفی هارو با درد محو میکردم لذت میبردم.

الان که به کمرم خیره شدم و هیچ کثیفی ندیدم خوشحال شدم.

شنیدم که در اتاق باز شد.

"اقای کیم،اقای جانگ رسیدن و توی لابی منتظرتونن."

"بهش بگو الان میام"مودبانه گفتم و لبخند دوباره به لبم برگشت،درسته باید لبخند میزدم.

"باشه قربان"تونستم بشنوم که صدای پاش کم کم محو شد.

متوجه شدم که تلفنم داره زنگ میخوره به سرعت سمتش دویدم.

"سلام"

"هی کیم تهیونگ،کجایی تو؟"

"متاسفم هوسوک هیونگ،فقط رفتم بیرون یکم هوا بخورم"

از هیونگ ممنونم،اون کسی بود که کمکم کرد به امبولانس زنگ بزنم و زود جیمین و جونگکوک رو به بیمارستان برسونم.

اولش خیلی وحشت زده شد اما دکترا گفتن که هیچ خطری تهدیدشون نمیکنه.اما من بازم نگرانم.

"چرا زنگ زدی؟جیمین و جونگکوک خوبن؟"با هول زدگی پرسیدم.

اون سرم داد کشید و گفت."فقط بهت زنگ زدم بگم که کم کم دارن بیدار میشن،کونتو جمع کن و بیا اینجا"

"واقعا؟من یکم دیگه اونجام"پسر با هیجان گفت و سریع مشغول پوشیدن لباساش شد و دوید.

زن درحالی که وارد اتاقم میشد گفت."اقای کیم کجا دارین میرین؟اقای جانگ_"

"لعنت به جانگ،باید برم پیش همسرام"حرفش رو قطع کردم،میتونستم بشنوم که داره فریاد میزنه برگرد اما واقعا هیچی مهم تر از همسرام نبود.






my husbandsWhere stories live. Discover now