part 25

2.4K 373 19
                                    

جین دست به سینه شد و غرید"خوشحالم که زنده ای".

"سرم شلوغ بود"تهیونگ گفت و کنار دوتا هیونگش نشست.

"اره مشغول ساک زدن دیک بودی"جین با تمسخر گفت و متوجه ضربه ای که دوست پسرش نامجون به شونش زد شد،تهیونگ کسی بود که با گستاخ ترین ادم روی زمین سرو کار داشت.

"بیخیال حالت چطوره؟"نامجون با خنده پرسید و تهیونگ رو از زبون مار مانند جین نجات داد.

"حالم خوبه"تهیونگ اظهار کرد و سری برای نامجون تکون داد.
"همسرات چطور؟"نامجون پرسید و تهیونگ با گیجی ابرویی بالا انداخت.

نامجون با خنده گفت."به نظر میرسه رابطه شما پسرا داره خوب پیش میره دیدم که اونروز جونگکوک کلی راه اومد و بردت"

تهیونگ با یاداوریه خاطراتشون لبخندی زد،اونروز بهترین روز زندگیش بود،اونروز اولین روزی بود که اولین بوسشون رو تجربه کردن و خیلی خوب بود.

اونا مطمئن بودن که رابطشون خوب پیش میره و در حال حاضر تنها دو چیز موردعلاقه تهیونگ توی این دنیا بود اونم بانی و چیمی بودن.

"دیدی گفتم مشغول ساک زدن دیک بوده؟"جین پوزخندی حیله گرانه ای زد و لب هاش رو کش داد.

تهیونگ با تمسخر و لحن ارومی بیان کرد."حتی اگه اینطور که تو میگی باشه به تو مربوط نیست"

جین با پوزخند شیطونی رو لبش پرسید."اوه واقعا بگو ببینم بزرگ بود؟"

تهیونگ با ازردگی هوفی کرد و با بی حوصلگی که از صورتش مشخص بود به هیونگش چشم غره رفت.

"خوب ما بهت زنگ زدیم چون فردا تولد جین هیونگه"نامجون بحث رو عوض کرد که در عوض از طرف تهیونگ لبخندی دریافت کرد درحالی که دوست پسرش بهش چشم غره رفت.
"اوه این عالیه قراره امسال پارتی بگیری؟"تهیونگ ذوق زده شد و با هیجان دست زد.

"نه تهیونگ پارتی گرفتن خیلی معمولیه"نامجون خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد درحالی که تهیونگ لباشو غنچه کرد.

پسر همیشه دلش میخواست جین هیونگش پارتیه تولد بگیره تا بتونه خیلیارو دعوت کنه اما پسر بزرگتر همیشه میگفت نه.

تهیونگ با ناامیدی اه کشید،میشد گفت خسته شده بود از اینکه هرسال همون کارارو تکرار میکردن

"اما امسال میخوایم یکار جدید بکنیم"جین با نرمی گفت و لبخند گرمی تحویل پسر داد،تهیونگ با گیجی ابرو بالا انداخت.

"یعنی اینکه تو میتونی اون دوتا پسر خوشگلتو بیاری"جین سرجاش لم داد و با نرمی لبخند زد.

"واقعا ایندفه میتونم دوستامو بیارم؟"تهیونگ با هیجان پرسید و اونا درحالی که میخندیدن سری به موافقت تکون دادن.

"فک نکنم اون دوتا بیان مخصوصا جونگکوک اون واقعا تا حد جهنم ترسناکه"جین غرید و چایشو نوشید.

تهیونگ گفت."عوضی"

"بسه دیگه بیاین یکم خوش بگذرونیم"نامجون اضافه کرد و اون دو نخودی خندیدن.

"کوک"جیمین جونگکوک رو صدا زد اون دو درحالی که توی اغوش هم روی کاناپه ولو بودن و فیلم میدیدن جونگکوک هومی گفت

"من نگران تهیونگم"با ناراحتی اهی کشید اگه فقط تهیونگ مشکلشو بهشون میگفت،اگه فقط میگفت مشکلش چیه اونا اماده بودن تا هرکاری براش بکنن تا اینکه بهتر بشه حتی اگه به معنیه مردنشون بود اونا انجامش میدادن.

"هیش،مشکلی نیست بیبی"جونگکوک زمزمه کرد و جیمین رو توی بغلش گرفت و بوسه ای رو لبش کاشت.

"جونگکوک"جیمین دوباره صداش زد تا بتونه توجه پسر بزرگتر رو به خودش جلب کنه.

جیمین کمی تردید کرد اما جونگکوک لبخند اطمینان بخشی بهش زد.
"ما الان چی هستیم؟"پسر گفت و همونطور که به رونش نگاه میکرد با انگشتاش بازی کرد.

"ما قرار میزاریم؟"جیمین گفت و باعث شد پسر بزرگتر سکوتش طولانی تر بشه.

جیمین با طولانی شدن سکوت جونگکوک احساس نگرانی کرد و سریع از پسر فاصله گرفت.از اینکه پسر فکر کنه جیمین بهش توهین کرده ترسید.

جونگکوک متوجه ترس جیمین شد کمرش  رو گرفت و بغلش کرد.

"نمیدونم جیمین هرچیزی که تو بخوای همون میشیم"جونگکوک گفت و پیشونیه پسر رو بوسید.کلمات جونگکوک لبخند رو روی صورت جیمین اورد و باعث شد پسر بزرگتر رو عمیق تر بغل کنه.

هردو صدای باز شدن در رو شنیدن و دیدن که تهیونگه.

"هی بچز برای تولد جین اماده این؟"

"چی؟"همزمان با صدای جیغ مانندشون پرسیدن و بهم نگاه کردن.

همه جای خونه جین به خوبی تزئین شده بود،پسر از اون دسته ادمایی نبود که بخواد از اینکارا بکنه اما بخاطره اینکه همه چیز جلوی دوستای تهیونگ خوب جلوه کنه اینکارارو کرده بود.

درحالت نرمال همیشه فقط دوست پسرش و تهیونگ تولدش رو جشن میگرفتن اما حالا میخواست که کار جدیدی امتحان کنه.

"فکر میکنی همسرای تهیونگ میان؟"نامجون  از دوست پسرش پرسید اونا امیدوار بودن که همه چیز خوب پیش بره.

"نمیدونم امیدوارم نیان"جین غرید.

"هنوز از جونگکوک میترسی؟یادته یدفه زدت وقتی که اشتباهی لیوان قهوه رو روش ریختی؟"نامجون پوزخند زد جین نگاه مرگ باری بهش انداخت که باعث شد نامجون دهنش رو ببنده.

"اما تو مشکلی نداری؟چون از مکان های شلوغ بدت میاد"نامجون از دوست پسرش پرسید و دستش رو به نرمی بوسید.

"من خوبم به هرحال فقط تهیونگ و همسراشن"جین به دوست پسرش لبخند زد.

"باشه اما لطفا هروقت احساس ناراحتی کردی بهم بگو"






my husbandsWhere stories live. Discover now