part22

2.5K 402 16
                                    

"من عاشق کسی به اسم لیسا بودم،بخاطره کار پدرش که خدمتکار پدرم بود از بچگی باهم بزرگ شدیم،وقتی شروع کردیم به قرار گذاشتن خیلی جوون بودیم اما هرچقدر هم دیوونگی به نظر برسه ما مال هم بودیم  وقتی که مادرم خودکشی کرد..."جونگکوک مکث کرد،لبهاش میلرزید جیمین دستای جونگکوک روگرفت و فشار ارومی بهش وارد کرد درحالی که جونگکوک لبخندی دردمند بهش زد.

"مادرم، اون زنِ زیبا و مهربونی بود"جونگکوک با یاداوریه خاطرات مادرش لبخند زد.

"اما اون همیشه توی فکراش گم میشد و به رو به روش خیره میشد انگار که روح از تنش جدا شده باشه، اون به ندرت میخندید من هیچوقت ازش توجهی ندیدم،من فقط به فکر خوشحالیه خودم بودم بدون اینکه اهمیتی بدم به اینکه مادرم داره همه چیزو توی خودش میریزه"خنده ای پر درد سر داد.

"یروز ددیم اومد و گفت مادرم قراره بره و من پسره احمقیم،سریع خودمو به مادرم رسوندم که دیدم یه سری چیز برداشته،شروع کردم به گریه و التماس که تنهام نزاره و اهمیتی به نگاه ناامید مادرم که التماس میکرد بزارم بره ندادم،من اهمیت ندادن رو انتخاب کردم و اون بخاطره من موند اون مجبور بود و من بعد ها وقتی که اون از دنیا رفت دلیل این رفتاراش رو فهمیدم پدرم فقط بخاطره بچه باهاش ازدواج کرده بود بدون اینکه احساسی درمیون باشه ،پدرم فقط ازش سواستفاده کرده بود اون کتکش میزد و مادرم فقط بخاطره من تحمل میکرد اما یروزی کم اورد و ترکم کرد،التماسش کردم که باهام بمونه،من به سمت مرگ فرستادمش،همش اشتباه من بود من فاجعه ام جیمین"جونگکوک گریه کرد و جیمین سریع بغلش کرد و پسر شکسته راحت اشکاش رو پایین ریخت.

اما جونگکوک نمیخواست حرفاش رو تموم‌ کنه ،اون میخواست سینش رو خالی کنه پس اجازه داد جیمین ارومش کنه و بعد حرفاش رو ادامه داد.

"و لیسا دوست دخترم کسی بود که کنارم موند وقتی که داشتم زمان سختی رو میگذروندم،من خیلی دوسش دارم چون از خیلی جهات شبیه مادرمه،ما تصمیم داشتیم ازدواج کنیم وقتی که دبیرستانم تموم شد اما خانوادش مخالف بودن چون پدرم مافیا بود،اونا از اینکه شبیه پدرم بشم میترسیدن و اونجا بود که برای اولین بار از شغل پدرم متنفر شدم،قبل از این برام اهمیت نداشت که صدام میزدن هیولا یا ازم میترسیدن اما اینکه لیسا درموردم اینجوری فکر کنه منو خیلی عصبانی میکرد بخاطره همین بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم"جونگکوک گفت و اب دهنش رو قورت داد،دستاش اروم میلرزید اما بازم ادامه داد

"پس من سعی کردم رابطم رو با پدرم قطع کنم اونم با فرار کردن همراه لیسا اما قبل از اینکه حتی بخوایم انجامش بدیم گیر افتادیم،پدرم خیلی عصبانی شد و تمام خانواده لیسا رو کشت و باعث شد اون روز تولدش خودکشی کنه"جونگ کوک هق هق دردناکی بیرون داد و چنگی به قلبش زد.

جیمین با فهمیدن اینکه جونگکوک چقدر شکسته چشماش خیس شد،چطور پسر تونسته بود همچین دردی رو تنهایی تحمل کنه،چطور جیمین نمیدونست پسر بزرگتر این همه سختی کشیده.

احساس حماقت میکرد از اینکه بدون دونستن هیچ چیزی درمورد اون دو پسر مثله قربانی ها رفتار میکرد.

"پس وقتی که تو گفتی دوستم داری ترسیدم،من ترسیدم که کسه دیگه ای رو دوست داشته باشم چون من میدونم که لایق خوشبختی نیستم من لایق شادی نیستم،من درنهایت باعث مرگتون میشم،من برای شکسته شدن ساخته شدم"

"نه جونگکوک تو لیاقت شاد بودن رو داری هیچکدوم از این اتفاقا تقصیر تو نبوده"جیمین جوری جونگکوک روگرفت انگار تمام زندگیش بسته به اون بود،جیمین همراه با پسر شکسته رو به روش شروع به گریه کرد.

جونگکوک دستی رو حس کرد که انگار میخواد مالکیتش رو ثابت کنه دور کمرش حلقه شد.

"ت..تهیونگ"جیمین و جونگکوک باهم گفتن.

هردو نگاهی به تهیونگ که چشماش پوف کرده موهاش بهم ریخته بود انداختن.تهیونگ هم مثل اونا گریه کرده بود و بدون اینکه اونا متوجه بشن با صداشون تهیونگ رو بیدار کرده بودن.

"چقدرش رو شنیدی؟"جونگکوک با نگرانی پرسید و با استرس به چشم های تهیونگ خیره شد.

"مهم نیست جونگکوک،من متاسفم که همه این چیزارو تجربه کردی اما میخوام بدونی من اینجام من هیچوقت ولت نمیکنم"

لبهای جونگکوک هنوز میلرزید و با شنیدن حرفای تهیونگ هقی از بین لبهاش بیرون زد،محکم تر بغلش کرد جوری که ممکن بود توی بغلش محو بشه.

جیمین سریع بهشون پیوست و انگشت های کوچکش رو دور کمرشون حلقه کرد"ما همیشه باهات میمونیم"

همیشه.

اونشب جونگکوک فهمید تمام چیزی که نیاز داشت دوتا همسراشه جیمین و تهیونگ،این تمام چیزی بود که برای داشتن احساس امنیت نیاز داشت.

جونگکوک خطاب به دو همسرش زمزمه کرد."پس شما برام صبر میکنین؟بهم قول بدین بهم برمیگردین"

بله،بهت قول میدیم جونگکوک

my husbandsWhere stories live. Discover now