"داری شوخی میکنی دیگه؟"تهیونگ با ناباوری پرسید."بهم بگو که دروغ میگی"داد کشید و پسر فقط نگاهش کرد.
"من انجامش دادم"جیمین گفت و متقابلا به تهیونگ چشم غره رفت.
"دیوونه شدی تو یه بچه بی گناه رو کشتی"جونگکوک با داد گفت بدنش از خشم میلرزید.
"اصلا ما برات معنی داریم که بچمون رو انداختی؟"صدای جونگکوک شکسته بود و اشک از چشم هاش میریخت.
"تو یه هیولایی جیمین،حالمو بهم میزنی"تهیونگ گفت و اشک از چشم هاش ریخت.
جیمین احساس کرد قلبش از اینکه اونا رو ناامید میبینه و از نگاه هایی که انگار اون حال بهم زن ترین ادم بود شکست،اونا کسایی بودن که جیمین توی این دنیا بیشتر از همه دوستشون داشت.
"هممون میدونیم که من نمیتونم این بچه رو نگه دارم"
"خفه شو جیمین چی باعث شده فکر کنی ما نمیتونیم؟"جونگکوک از بین دندوناش غرید و دستاش رو مشت کرد.
"چون تو تمین رو کشتی"جیمین با جیغ گفت و اشک از چشماش چکید و بلافاصله جونگکوک یخ زد.
با خشم اشک هاش رو پاک کرد و چشم غره ای به جونگکوک رفت"میدونی کی لیساتو کشت؟تهیونگ کشتش،من پدر تهیونگ رو کشتم،چه زوجی هستیم ما واقعا"جیمین با تمسخر گفت و خنده خشکی کرد.
چشم های جونگکوک گشاد شد و به تهیونگ
نگاه کرد که اهی شکست خورده کشید و نگاهش رو به جای دیگه داد."تو چی گفتی؟"جونگکوک احساس خفگی کرد،تاحالا تو عمرش اینقدر احساس نکرده بود که بهش خیانت شده به پسر نگاه میکرد تا بهش بگه همه اینا دروغه.
"ما هممون قاتلیم کوک"جیمین زمزمه کرد و اجازه داد اشک هاش ازادانه بریزن."من نمیتونم بزارم بچم هم همینجوری زندگی کنه"پسر گفت و اروم حلقه ازدواجش رو دراورد و روی زمین انداخت،عقب رفت و هقی زد و اونجارو ترک کرد.
"این حقیقت داره؟تو نونام رو کشتی؟"تهیونگ با سر تایید کرد و جونگکوک حس کرد قلبش به میلیون ها تیکه تقسیم شد.
"اما من قسم میخورم که بخاطره تو اینکارو کردم،لیسا از اولش برای پدرم کار میکرد و وقتی پدرت فهمید همه خانوادش رو کشت و باعث اون برای انتقام برگرده اون بخاطره همین کنارت بود کوک،من مجبور بودم بکشمش قبل از اینکه بهت اسیب بزته"
"بسه،داری دروغ میگی"
"لطفا باور کن کوک اون کسی بود که فیلم منو توی بورد مدرسه پخش کرد"
"این دلیلیه که کشتیش؟،تو میدونی وقتی پدرت مرد من اونجا بودم،میخواستم بکشمش فقط بخاطره تو اما میدونی چیه وقتی اونجا رسیدم اون مرده بود پس صبر کردم و دیدم تو درحالی که همه جات خونی بود از اونجا اومدی بیرون پس فکر کردم تو پدرت رو کشتی اما نمیدونستم اون خون نونام بوده"
"اره کوک من قرار بود بابام رو هم بکشم اما بدن مرده ش رو فقط دیدم"
"تو مجبور بودی بکشیش؟"جونگکوک غرید.
"اره"شکست خورده جواب پسر رو داد."مجبور بودم بکشمش بخاطره تو که زنده بمونی تا بتونیم ازاد بشیم"
"خفه شو ته تو حتی به این فکر نکردی که ممکنه این کار بهم اسیب بزته"
"متاسفم جونگکوک"پسر اعتراف کرد درحالی که نمیتونست جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره
"جیمین راست میگه ما نباید باهم باشیم"
"نه کوک ما نمیتونیم اینکارو بکنیم"
جونگکوک خنده عصبی کرد و گفت
"فکر میکنی من هنوز میتونم باهات باشم؟بهتره اینقدر توهم نزنی،این بهتره که هرکسی راه خودش رو بره"جونگکوک گفت و تهیوتگ رو با قلبی مچاله شده رها کرد.
YOU ARE READING
my husbands
Fanfictionwriter:@candymicheal فیک ترجمه ای یه دل سرد و دردسر ساز به اسم جئون جونگکوک یه فاک بوی به اسم کیم تهیونگ یه پولدارِ لوس و خرابکار به اسم پارک جیمین چه اتفاقی میوفته وقتی پدراشون اونارو مجبور به یک ازدواج ناخواسته برای طمع منفعتشون بکنن؟ اونا مثله...