part 46

1.5K 258 32
                                    

جیمین با چشم های تار از اشک اروم روی تختش دراز کشید،یکی از بالشت هاشو برداشت و به طرف دیوار پرت کرد موهاش از عصبانیت رو چنگ زد،وقتی که نگاه اون دو رو به یاد اورد هقی از دهنش بیرون اومد ،اون نمیخواست که از دستشون بده،اونا همه چیزش بودن اما بخاطره بچشون مجبور بود،برای نجات دادن بچشون مجبور بود رهاشون کنه.وقتی پدرش وارد اتاقش شد سرش رو بالا اورد.

"به خونه خوش اومدی"پدرش گفت و باعث شد پسر چشم غره ای بهش بره.

جیمین با صورتی که تمامش رو عصبانیت پوشونده بود با جیغ گفت."الان خوشحالی؟"

"بیخیال مین این تصمیم خودت بود که رهاشون کنی"

"خفه شو تو سعی کردی بچه منو بکشی"پسر گفت و چشم غره ای بهش رفت.

"خوب تو بچتو به جای پسرا انتخاب کردی"

"اگه همسرامو انتخاب میکردم به این معنی بود که هنوز با تو کار میکردم،من دیگه نمیتونستم دیگه بهشون دروغ بگم و اگه بچه رو سقط کنم اونا ازم متنفر میشن پس به قولت عمل کن"

"حتما،من بهت گفتم بین همسرات و بچت یکی رو انتخاب کن اما تو خیلی احمقی جیمین اگه فقط همسرات رو انتخاب میکردی و میذاشتی من به طلاهام برسم و از شر بچه خلاص بشم میتونستیم دوباره خوشبخت زندگی کنیم طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود اماتو انتخاب کردی که یه بچه احمق که حتی نمیشناسیش نجات بدی"

"تو اشتباه میکنی اون توی شکمه منه میتونم حسش کنم و اینکه دلیلی برای زندگی با تو ندارم من همراه با بچم از اینجا میرم"

اقای پارک سرش رو تکون داد"و کی گفته که تو قراره بچه داشته باشی؟"مرد گفت و ناگهانی سرنگ رو توی گردن پسر فرو برد.جیمین با درد جیغ کشید و مرد رو عقب هول داد،تقریبا داشت به در اتاق میرسید که چشماش تار شد.

"باهام چیکار کردی؟"با لکنت گفت و تلو تلو خورد.

"بهت داروی خواب اور تزریق کردم و وقتی بیدار بشی بچت دیگه رفته"مرد پوزخند شیطانی زد،جیمین با هول زدگی سرش رو تکون داد،سریعا خودش رو به تلفنش رسوند اما همه جا سیاه شد و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه از هوش رفت.

"قربان منو صدا زدین؟"مینهو با دو مرد وارد اتاق شد و تعظیم کرد.

"جیمین رو به ببر بیمارستان و از شر بچه توی شکمش خلاص شو"

جونگ‌کوک با جنب و جوش وارد عمارت پدرش شد،به دو بادیگاردی که میخواستن جلوشو بگیرن شلیک کرد،در اتاق رو با لگد باز کرد و پدرش رو دید که با ارامش رو کاناپه نشسته و روزنامه میخونه،جونگ‌کوک به سمتش رفت و اسلحه رو به سر مرد نشونه گرفت.

"خیلی خایه داری که برای بار دوم به طرف پدرت نشونه گرفتی"

"خفه شو بهم گفتی که لیسا رو تمین کشته"جونگ‌کوک غرید و با چشم های خشمیگنش چشم غره ای به مرد رفت.

my husbandsWhere stories live. Discover now