part 21

2.5K 395 17
                                    

جیمین یکی از بالشتارو برداشت و به طرف دیوار پرتش کرد و با اخم موهاش رو کشید.

"چرا اونا منو دوست ندارن؟"پسر جیغ کشید و شروع کرد به پرت کردن وسایلش.

بعد از اینکه اتاقش رو بهم ریخت با خستگی روی تختش سقوط کرد و شروع به گریه کرد.

اون میخواستشون اما اونا نه.

شروع به گریه کردن کرد تا جایی که خوابش ببره،بعد از چند ساعت با صدای زنگ تلفنش بیدار شد،تلفنش رو بدون اینکه اسم مخاطب رو ببینه جواب داد.

"سلام،جیمین"صدای جیغِ از سرشوقی از اون طرف تلفن اومد که باعث شد جیمین تو جاش تکونی بخوره.

"کی هستی؟"پسر درحالی که چشماش رو میمالید خمیازه کشید.

صدای فرد با شکستگیه ساختگی اومد."واو موچی ناراحت شدم از اینکه شمارمو سیو نداری"

جیمین با صدای بلند گفت."ته مین هیونگ"

تمین پشت خط خندید."اره،منم پسره لوس"

"اوه خدای من،واقعا خودتی هیونگ؟"جیمین فریاد زد و نخودی خندید.

"خوب بگو ببینم موچی کوچولوی من دوست پسر داره؟"

"هیونگ،واقعا این چیزیه که درموردش کنجکاوی؟تو تمام این مدت حتی یبارم بهم زنگ نزدی"جیمین با تصور پوزخند تمین لباشو جلو داد.

"نگران نباش وقتی برگشتم کره مفصل باهم حرف میزنیم"

"داری برمیگردی کره؟"چشم های جیمین برق زد.

"چیه دلت نمیخواد برگردم؟"

"نه هیونگ دلم میخواد برگردی"تمین به این اشتیاق جیمین پوزخند زد.

"اروم باش پسرکوچولو،میدونم دلت خیلی برام تنگ شده"

"خفه شو هیونگ،فقط عجله کن و زود برگرد"

"هنوزم مثل قبل بی ادبی"تمین با خنده گفت و جیمین چشمی براش چرخوند.

جیمین و تهمین برای مدتی باهم صحبت کردن،جیمین خیلی از شنیدن صدای هیونگش و اینکه قرار بود بلاخره برگرده اونم بعد از این همه سال خوشحال بود.

تمین دستیار اقای پارک بود و جیمین رو از زمانی که به دنیا اومد‌ میشناخت اما با این وجود به دلایل زیادی مجبور شد به امریکا بره.

جیمین به یاد داشت وقتی تمین رفت امریکا چقدر گریه کرد اما الان از اینکه قرار بود برگرده خیلی خوشحال بود.

بعد از تموم شدن تماسش احساس گرسنگی کرد چون بخاطره اتفاقی که بین خودش و جونگکوک افتاد نتونسته بود تمام مدت چیزی بخوره.

سریع به اشپزخونه رفت و غذایی جونگکوک ول کرده بود رو توی ماکروفر گذاشت،از توی سالن صدایی به گوشش رسید.

"تهیونگ؟"جیمین صدا زد و از اشپزخونه خارج شد اما با دیدن اینکه جونگکوک تهیونگ رو روی دستاش داره میاره یخ زد."اون مرده؟"جیمین با ترس و لکنت گفت ،جونگکوک فقط اه کشید.

"اون‌ نمرده جیمین فقط خوابه"پسر گفت و از اینکه جیمین انقدر دراماتیک بود چشماش رو توی حدقه چرخوند.

جیمین از سر اسودگی اه کشید و برای جونگکوک ابرویی بالا انداخت.

"اون فقط مست بود جیمین،الانم بیا اینجا کمک کن"جونگکوک  با ازردگی هوفی کرد  مشخص بود که خیلی خستس.

"متاسفم"جیمین سریع به سمتشون رفت و به جونگکوک کمک کرد تا تهیونگ رو به اتاق ببرن.

پیژامه تهیونگ رو بهش پوشوندن و  قلبشون با دیدن اینکه تهیونگ چطوری وقتی بالش رو در اغوش گرفته اینقدر کیوت شده جوشید.

سکوت مرگباری اتاق رو فرا گرفته بود جیمین به طرف در اتاق حرکت کرد اما قبل از اینکه بتونه بره جونگکوک دستش رو گرفت.

"بهم دست نزن لعنتی"جیمین با عصبانیت فریاد زد که باعث شد جونگکوک تو جاش تکونی بخوره.

"متاسفم"جونگکوک با صدای ارومی گفت و چشم های ملتمس رو به جیمین دوخت.

"برای چی جونگکوک؟برای اینکه قلبمو شکستی؟"جیمین لبخند تلخی زد و جونگکوک سرش رو پایین انداخت.

"نگران نباش جونگکوک،من هنوز احساسی که باید رو نسبت به تو و تهیونگ دارم،پس حس بدی نداشته باش"جیمین با طعنه و تمسخر گفت و چشم خیره ای به جونگکوک رفت.

با قلبی سنگین به طرف در اتاق رفت اما با شنیدن صدای خفه ای که از جونگکوک میومد سریع سرش رو برگردوند و به سمتش رفت و دید که پسر بزرگتر داره گریه میکنه.

جیمین از دیدن اینکه جونگکوک قوی و قدرتمند داره بخاطرش گریه میکنه سوپرایز شد.

البته که جیمین دلش میخواست بخاطره این دستاوردش بخنده اما به نظر میرسید شرایط مناسبی برای اینکار نیست،جیمین بدون از دست دادن وقت به طرف پسر دوید تا ارومش کنه.

"من ترسیدم جیمین،ترسیدم که تو و تهیونگ رو از دست بدم"جونگکوک با صورت اشکی اعتراف کرد.

"این چه معنی میده جونگکوک؟"

جونگکوک اشکاش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید،پسر مدتی صبر کرد اما بلاخره حرفش رو زد.

"من عاشق شخصی به اسم لیسا بودم"

my husbandsWhere stories live. Discover now