part 43

1.3K 247 23
                                    


جیمین در دستشویی رو بست و روی زمین سر خورد درحالی که قفسه سینش رو از درد چنگ زد،خاطرات وحشتناک گذشته به ذهنش خطور کردن.

"مامی لطفا منو نکش"جیمین کوچولو از ترس التماس کرد.

زن چاقو رو زیر گلوی پسر هفت سالش گذاشت و با جیغ گفت. "خفه شو،تو فقط یه اشغال بدرد نخوری،تو نباید به دنیا میومدی حتی از به دنیا اوردنت هم پشیمونم"

"اما من هیچوقت کار اشتباهی نکردم،چرا مامی اینقدر ازم متنفره؟"پسر پرسید و زن محکم توی صورتش زد و باعث شد پسر از درد گونش هقی بزنه.

"خفه شو،بعد از اینکه تورو کشتم خودمو میکشم"زن گفت و با بالا بردن چاقو باعث شد اشک های جیمین سرایز بشه اما با شنیدن صدای شلیک اسلحه توی جاش تکونی خورد،صدای جیغ وحشتناکی که از دهن مادرش شنید باعث شد جیمین چشم هاش رو باز کنه.با وحشت به مادرش که ناله میکرد و بخاطره درد دستش جایی که تیر خورده بود چنگ‌ میزد نگاه کرد.جیمین دستی رو حس کرد که به کنار هولش داد،برگشت و به پدرش نگاه کرد که اسلحه رو به طرف مادرش گرفته بود.

"من از چیزی پشیمون نمیشم،تنها چیزی که ازش پشیمونم اینه که چرا از دست تو و اون تتوی زشته روی شونت خلاص نشدم"زن با تلخی خطاب به مرد غرید.

"خفه شو مین سو"اقای پارک چشم غره ای به زنش رفت.

"نه تو خفه شو"به مرد پرید صورت زن پر از بغض بود و به مرد خیره شده بود.

"چطور تونستی اینکارو باهام بکنی بعد از اینکه من همه چیزمو بهت دادم،عشقمو،بدنمو حتی همه ثروتمو"زن با جیغ گفت و مرد بدون هیچ عکس العملی نگاهش میکرد.

"تو چندش اوری،یه چندش اور_

حرفش با گلوله ای که جمجمه اش رو سوراخ کرد قطع شد.

"مااااااااامی"جیمین جیغ کشید و بلافاصله از حال رفت.

جیمین به شدت نفس نفس میزد و بدنش میلرزید،اشک های داغش روی صورتش فرو میومدن.خیلی درد داشت اون توی تمام این مدت پدرش رو به جای مادرش باور کرده بود از مادرش بخاطره اینکه سعی کرده بود بکشتش متنفر بود.

ناگهان با حس حالت تهوعی که داشت مبارزه کرد.احساس میکرد میخواد بالا بیاره پس اروم به طرف سینک خزید و هرچی که توی شکمش بود بیرون ریخت.

پس وقتی پدرش تونسته بود همسرش رو بخاطره اقای کیم بکشه پس جیمین رو هم میتونست بکشه چیزه دیگه ای غیر این نمیتونه باشه،اون دیگه از این موقع به بعد توی امنیت نبود،اون کسی بود که اقای کیم رو فقط بخاطره تهیونگ کشته بود.

دو هفته بعد

جیمین سریع از روی تخت بلند شد و به دستشویی رفت و هرچی که توی معدش بود توی این چند هفته خالی کرده بود اون مرتب بالا میاورد و سرگیجه داشت،پیشونیش رو دست زد و متوجه شد که تب داره اما به طور قطع نمیتونست امروز از دست بده چون روز بزرگی بود.

مدرسه رفتن رو دوباره از سر گرفته بودن امروز همسراش مسابقه بسکتبال داشتن اونا در برابر هم مسابقه میدادن و جیمین تصمیم داشت هردوشون رو تشویق کنه،درد کشنده ای رو  وجودش رو گرفت و حجوم مایع تلخی رو به گلوش حس کرد.روتین صبحگاهیش رو انجام داد و به مدرسه رفت.

"امروز زود اومدی"یونگی با کنایه گفت و وقتی پسر کنارش نشست چشمی براش چرخوند.

"البته که باید میومدم و همسرام رو تشویق میکردم"

"کیو قراره امروز حمایت کنی؟نمیدونم برای دیدنت توی همچین موقعیتی صبر کنم"پوزخند شیطانی زد درحالی که جیمین چشم غره ای بهش رفت.

"من هردوشون رو تشویق میکنم"جیمین اعتراف کرو و چشمی چرخوند.

"اگه یکیشون ببره چی؟"یونگی کنایه زد و نگاهش رو به صورت شکست خورده پسر داد.

جیمین با حس درد توی سرش چینی به دماغش دادو اروم شقیقش رو ماساژ داد.

"حالت خوبه؟"یونگی پرسید و سوالی ابرویی بالا انداخت.

"اوه خدای من اونا همسرامن"جیمین توضیح داد و وقتی یونگی چشم چرخوند گفت"بای هیونگ"و به طرف اون دو دوید.

"اون واقعا توی عشق دیوونه‌س"یونگی گفت و با تاسف سر تکون داد.

جیمین ناگهانی سرجاش ایستاد،لبخند از روی صورتش افتاد وقتی که دید جونگ‌کوک و تهیونگ با دوتا دختر دارن میخندن.

اروم دست به سینه شد و لبخند از خودراضی روی لبش نشست اونم وقتی که تهیونگ متوجه حضورش شد و خنده بلافاصله از لبش افتاد،اروم به جونگ‌کوک علامت داد اما پسر حسابی غرق مکالمش بود و به تهیونگ گوش نیمداد،وقتی که جیمین جلوش ایستاد متوجه حضورش شد.پسر نگاهی که انگار بهش خیانت شده به تهیونگی که اینور و اونور رو نگاه میکرد انداخت.

"به نظر میرسه اینجا داره بهتون خوش میگذره"جیمین با صدای ملایمی گفت و دستاش رو روی کمرش گذاشت  لبخند حیله گرانه ای بخاطره بهم زدن موقعیت پسرا روی لبای جیمین نشست .جونگ‌کوک بزاق غلیظ شدش رو قورت داد و نگاه ملتمس رو به جیمینی که بهش چشم غره میرفت داد،اون لبخند حیله گرانه لحظه ای محو نمیشد.

"حدس میزنم قراره مدتی تاپ من نباشین"پوزخند شیطانی زد و باعث شد اون دو با شوک نگاهش کنن.

"نه جیمین لطفا اینکارو نکن،قسم‌ میخورم فقط داشتیم حرف میزدیم"جونگ‌کوک با ناامیدی گفت و لباش رو برای پسر جلو داد.

تهیونگ چشم غره ای به طرفداراشون که هنوز اون اطراف میچرخیدن رفت.

"اوپا منظورت اینه که ما طرفدارات نیستیم؟"

"معلومه که نیستی تو منو نمیشناسی منم تورو پس گمشین"تهیونگ گفت و دخترا با چشم های اشکی از اونجا رفتن.

my husbandsWhere stories live. Discover now