part50

1.4K 241 25
                                    

جین با نگرانی گفت"قرار نیست ما هم همین سرنوشت رو داشته باشیم مگه نه؟"

"اوه خدای،من قراره تبدیل به یک برده بشم"جین به طور دراماتیک گریه کرد.

"به دلایلی مشتاق این پنج ماه نیستم"هوسوک گفت و اهی کشید.

"فکر کنم باید به درگاه خدا دعا کنیم از دست شیطانی به اسم پارک جیمین نجاتمون بده"

یونگی برای باز نهم اه کشید و به مرد کوچکتر که کنارش نشسته بود نگاه انداخت،با چشم هاش برای توی حدقه چرخیدن مبارزه کرد و به جیمینی که داشت ششمین بستنی که یونگی با پول خودش براش خریده بود رو تموم میکرد خیره شد.

همگی رفته بودن به مغازه تا کمی خوراکی و مایحتاج برای زمانی که قراره توی اپارتمان پسرا بگذرونن خرید کنن و جیمین هم تصمیم گرفته بود باهاشون بیاد،اولش تهیونگ و کوک موافقت نکردن اما با عصبانیت جیمین و چشم های پاپی طوری که نمیشد جلوش مقاومت کرد مواجه شدن و قبول کردن و تصمیم بر این شد که همراهشون بره.

همشون توی مغازه بودن تهیونگ و جونگ‌کوک مشغول خرید برای پسر کوچکتر بودن و یونگی داوطلب شده بود تا بیرون بمونه و حواسش به جیمین باشه البته که کاملا از تصمیمش پشیمون شده بود.

"قسم میخورم  اگه اینو تموم کنی دیگه برات نمیخرم"پسر با ازردگی گفت و چشم هاش رو برای جیمینی که با حالت پوکر نگاهش میکرد چرخوند.

"چی؟اما این که کمه،من بیشتر میخوام"جیمین لباشو جلو داد و با لحنی شکسته گفت درحالی که یونگی،خسته اهی کشید و به اشکی که از گونه پسر پایین چکید نگاه کرد.

"باشه میتونی تمام پولمو خرج کنی فقط گریه نکن"یونگی با نرمی زمزمه کرد و پسر سریع اشک‌هاش رو پاک کردو جوری که تمام دندوناش پیدا باشه خندید.

"پس من شش تا بستنی دیگه میخوام"جیمین با خوشحالی نخودی خندید یونگی با وجود اینکه از درون داشت جیغ میکشید لبخند فیکی زد.

"پس بشین اینجا و من میرم زود برات میگیرم"پسر گفت و جیمین سری تکون داد.
جیمین با حس شیرینی روی زبونش چشم هاش رو بست و به صدای پایی که میومد  اهمیت نداد.

مردی با کت بلند مشکی که نیمی از صورتش با موهاش پوشیده شده بود با پوزخند مفتخری از دور بهش نزدیک شد.

"سلام پارک جیمین"اون صدا باعث شد جیمین چشم هاش رو باز کنه و به عقب نگاه کنه و به صورت مردی که اشنا بود و از بالا با پوزخند نگاهش میکرد رو ببینه.

مرد با لبخند گفت."خیلی وقته همو ندیدیم،فکر کردم کلا از دنیا محو شدی"

جیمین اروم قدمی به عقب برداشت و با نزدیک شدن اون شخص احساس ترس چشم هاش رو گرفت سریع برگشت و خواست فرار کنه و جیغ بکشه اما با جسم تیزی که روی گردنش نشست یقه‌ش سریع اسیر دست های مرد شد.

"زمان انتقام کوچیکم رسیده"مرد گفت و پسر رو توی ماشین کشوند و رفت.

جیمین اروم چشم هاش رو توی اتاق تاریک باز کرد و بخاطره کمبود نور پلک زد،توی جاش تکونی خورد زمانی که مرد رو دید کنارش نشسته بود و خودش به صندلی بسته شده.

"فکر کردی چه غلطی داری میکنی؟منو سریع باز کن"جیمین فریاد زد و چشم غره ای به مرد که با تمسخر نگاهش میکرد رفت.

مینهو با لحنی از خودراضی گفت "چرا باید بازت کنم؟دلیلی براش ندارم"

"ازم چی میخوای مینهو؟"

مینهو با ناباوری گفت"واقعا داری میپرسی؟"

"همسرت تمین رو کشت و تو الان حسابی کنارشون داری خوش میگذرونی همیشه میدونستم تمین معنی برات نداره اما اون لایق این نبود"مین هو غرید،صدای بمش با درد و خشم یکی شده بود، جیمین ساکت شده بود و جرعت حرف زدن نداشت چون میدونست مینهو داره راست میگه.

"تو نمیدونی از دست دادن کسی که برات مهمه چطوریه"مینهو نگاه بدی به جیمین انداخت.

جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و با ناراحتی اه کشید و متقابلا به مینهو نگاه کرد‌.

"تمین برای من خیلی معنا داشت متاسفم بخاطره اتفاقی که براش افتاد اما من نمیتونم بخاطره اون همسرام رو ول کنم،با وجود همه اینا من خیلی دوستشون دارم پس بزار برم"جیمین  با نرمی زمزمه کرد و نگاه ناامیدش رو به پسر بزرگتر داد.

مینهو خندید و چشم های گشاد شدش رو روی جیمین فیکس کرد.

"واقعا فکر کردی ولت میکنم بری؟متاسفم اما اصلا همچین قصدی ندارم"مینهو غرید و اسلحش رو بیرون اورد و به جیمینی که با وحشت بهش نگاه کرد و سریع دستاش رو محافظانه دور شکمش حلقه کرد نشونه مگرفت.

جیمین سرش رو تند تند تکون داد و با ناامیدی گفت."لطفا اینکارو نکن مینهو من تورو میشناسم تو قاتل نیستی"

"پس تو منو به اندازه کافی نمیشناسی"مینهو اظهار کرد و ماشه رو کشید جیغ جیمین بالا رفت و بلافاصله سعی کرد با دستاش از بچش محافظت کنه،لبش رو محکم گاز گرفت و اشک هاش روی صورتش ریخت.

"لطفا منو نکش حداقل تا وقتی که بچم به دنیا بیاد"

جیمین بدون اینکه کنترلی رو اشک هاش داشته باشه خواهش کرد و بخاطره بچه به دنیا نیومدش هقی زد.

فقط میدونست که همه چی تموم شده و قرار با بچش بمیره خیلی تلاش کرد تا نجات پیدا کنه اما قرار بود بمیره و دو همسرش رو ترک کنه

my husbandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora