نیم ساعتی گذشته بود که جیمین پیداش شد. ولی یه جور عجیبی بود. همش سرش پایین بود. وقتی پاکت غذا رو گذاشت روی میز سریع گفت:
_ من دیگه برم. باید برگردم شرکت. بچهها منتظرم هستن
سایا _ اگه کار داشتی پس چرا نگفتی؟
جیمین _ کار خاصی نداشتم ولی باید پیششون باشم.
سریع پرسیدم:
_ جونگکوک هم شرکته؟
جیمین _ نه... یعنی من که ندیدمش.
_ مگه با هم نیومدین بیمارستان؟
جیمین یه نگاهی به سایا و بعد به من کرد و آروم گفت:
جیمین _ چرا ولی... قبل از من رفت.
_ کجا؟
جیمین _ نمیدونم.
جیمین فقط یه نگاه به من و سایا کرد و گفت:
جیمین _ خب دیگه... من میرم.
و سریع خداحافظی کرد و رفت.
سایا _ این چش بود؟
_ نمیدونم. صبر کن...
سریع رفتم دنبالش. جلوی در آسانسور ایستاده بود.
_ جیمین!
برگشت طرفم ولی همون موقع در آسانسور باز شد و اون هم ترجیح داد به جای صبر کردن واسه من بره تو. اما من سرعتم رو بیشتر کردم و قبل از بسته شدن در رسیدم و سوار شدم و نزاشتم در بسته بشه.
_ دارم صدات میکنم. کجا داری میری با این عجله؟
جیمین خیلی ناراحت و عصبی بود. با اخمهایی تو هم روش رو ازم برگردوند.
_ ببینمت... چیزی شده؟
جیمین با عصبانیت زد رو دکمهی همکف و گفت:
جیمین _ نه! برو بزار در بسته بشه.
_ دارم با تو حرف میزنم. چرا جواب من رو نمیدی؟
جیمین _ لیلی جون هر کی دوست داری بیخیال شو. برو بیرون میخوام برم.
_ اول جواب من رو بده. بعد هرجا خواستی برو! موضوع چیه، ها؟
جیمین چشماش رو بست و سعی کرد آروم باشه.
جیمین _ لیلی... عزیز دلم... برو بیرون بزار برم.
_ بگو چی شده؟
جیمین _ خیلی خب. شب با هم حرف میزنیم. بزار برم.
_ قول دادیا!
جیمین _ چشم. برو!
از آسانسور اومدم بیرون و برخلاف خواسته قلبیم گذاشتم اون بره. وقتی برگشتم دیدم سایا داره با اشتها مرغ رو میخوره.
![](https://img.wattpad.com/cover/327931632-288-k648962.jpg)
YOU ARE READING
Bad Romeo | رومئوی بد
Fanfictionمیخوام تو رو بکشم جونگ کوک... اما چاقو رو تو سينه ی خودم فرو میکنم... درست مثل ژولیت. فقط نميدونم اینطوری تو کشته میشی يا من... .......................................................... بعد ورشکستگی شرکت هایب، یه شخص آمریکایی به اسم "کارین" کل کمپا...