33~

499 51 48
                                    

نیم ساعتی گذشته بود که جیمین پیداش شد. ولی یه جور عجیبی بود. همش سرش پایین بود. وقتی پاکت غذا رو گذاشت روی میز سریع گفت:

_ من دیگه برم. باید برگردم شرکت. بچه‌ها منتظرم هستن

سایا _ اگه کار داشتی پس چرا نگفتی؟

جیمین _ کار خاصی نداشتم ولی باید پیششون باشم.

سریع پرسیدم:

_ جونگ‌کوک هم شرکته؟

جیمین _ نه... یعنی من که ندیدمش.

_ مگه با هم نیومدین بیمارستان؟

جیمین یه نگاهی به سایا و بعد به من کرد و آروم گفت:

جیمین _ چرا ولی... قبل از من رفت.

_ کجا؟

جیمین _ نمیدونم.

جیمین فقط یه نگاه به من و سایا کرد و گفت:

جیمین _ خب دیگه... من میرم.

و سریع خداحافظی کرد و رفت.

سایا _ این چش بود؟

_ نمیدونم. صبر کن...

سریع رفتم دنبالش. جلوی در آسانسور ایستاده بود.

_ جیمین!

برگشت طرفم ولی همون موقع در آسانسور باز شد و اون هم ترجیح داد به جای صبر کردن واسه من بره تو. اما من سرعتم رو بیشتر کردم و قبل از بسته شدن در رسیدم و سوار شدم و نزاشتم در بسته بشه.

_ دارم صدات میکنم. کجا داری میری با این عجله؟

جیمین خیلی ناراحت و عصبی بود. با اخم‌هایی تو هم روش رو ازم برگردوند.

_ ببینمت... چیزی شده؟

جیمین با عصبانیت زد رو دکمه‌ی همکف و گفت:

جیمین _ نه! برو بزار در بسته بشه.

_ دارم با تو حرف میزنم. چرا جواب من رو نمیدی؟

جیمین _ لیلی جون هر کی دوست داری بیخیال شو. برو بیرون میخوام برم.

_ اول جواب من رو بده. بعد هرجا خواستی برو! موضوع چیه، ها؟

جیمین چشماش رو بست و سعی کرد آروم باشه.

جیمین _ لیلی... عزیز دلم... برو بیرون بزار برم.

_ بگو چی شده؟

جیمین _ خیلی خب. شب با هم حرف میزنیم. بزار برم.

_ قول دادیا!

جیمین _ چشم. برو!

از آسانسور اومدم بیرون و برخلاف خواسته قلبیم گذاشتم اون بره. وقتی برگشتم دیدم سایا داره با اشتها مرغ رو میخوره.

Bad Romeo | رومئوی بدWhere stories live. Discover now