05~

520 54 1
                                    

با کلافگی گفتم:

_ خب؟ بقیه‌اش؟

ناهی مجبورا دوباره به حرف اومد و گفت:

ناهی _ هیچی دیگه... به مناسبت تمام شدن تبلیغ و اولین همکاری من باهاشون بود.

یهو خندید و باحالتی مسخره گفت:

ناهی _ جونگ‌کوک هم حسابی از نتیجه راضی بود.

روی یکی از مبل‌ها نشستم و نفس راحتی کشیدم. حسابی نگرانم کرده بود با این خُل بازی‌هاش. نگاهی بهش انداختم. از قیافه‌اش خنده‌ام گرفت. پس درست حدس زده بودم. ناهی به جونگ‌کوک علاقه مند شده بود.

_ تو که میگفتی از چئون جونگ‌کوک بدت میاد.

ناهی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

ناهی _ خوب الانم نمیگم ازش خوشم میاد. ولی انگار... تازه یخ‌هاش باز شده. همین.

این که نمیخواست قبول کنه عاشق جونگ‌کوک شده برام جالب بود. ولی من دیگه تا ته ماجرا رو خونده بودم و از این به بعد فقط منتظر خبرهای جدید بودم.

_ خیلی خوب. امشب به اندازه کافی نگرانم کردی. بهتره بری بخوابی.

ناهی با قیافه‌ای داغون نگاهی بهم انداخت و گفت:

ناهی _ شام چی؟

_ مگه نخوردی؟

ناهی _ نه. حتی نتونستم یه لقمه کوفت کنم جلوی اونا.

دوباره خندم گرفت. ناهی رفت توی آشپزخونه و یه چیزی سر هم کرد و من رو صدا کرد. رو به روی هم نشستیم.

_ اون چنگال کنارت رو بده.

نگام رو بهش دادم و منتظر شدم ولی دیدم اصلا حواسش اینجا نیست.

_ نانا!

ناهی یه دفعه به خودش اومد و به من نگاه کرد.

ناهی _ بله؟

_ حواست کجاست؟

ناهی _ همینجا. دارم غذام رو میخورم دیگه.

این رو گفت و دوباره سرگرم غذاش شد. یکم دیگه باهاش بازی کرد و بعد یه دفعه از جاش بلند شد.

ناهی _ ولش... برم بخوابم بهتره. خیلی خسته‌ام.

بعد رفتنش منم بی‌خیال شام شدم و جمع و جور کردم و رفتم توی اتاقم. حال من بهتر از ناهی نبود. آخه احساس میکردم یه چیزیش شده. انگار عوض شده بود و این فقط مختص اون موقع نبود.

بعد از اون شب، احساس میکردم بین‌مون فاصله افتاده. اون همش توی خودش بود و خیلی کم حرف میزد. بیشتر وقت‌ها توی فکر و خیال بود. تا ازش سوال میکردم جواب سرسری میداد.

از اینکه باهام حرف نمیزد، از اینکه همه رو توی خودش نگه میداشت، از اینکه باهام غریبه شده بود دلم گرفته بود. دلم میخواست از یه سری چیزا سر در بیارم ولی چطوریش رو نمیدونستم.

Bad Romeo | رومئوی بدOnde histórias criam vida. Descubra agora