پشت پنجره ایستاده بودم و به خیابون نگاه میکردم. ساعت 12 شب بود. برف دوباره شروع شده ولی هنوز خبری از ناهی نشده بود. واسه بار هزارم به گوشی ناهی زنگ زدم ولی بازم رفت روی پیغام گیر.
به فکر جونگکوک افتادم ولی اصلا دلم نمیومد بهش زنگ بزنم. دو سه بار اسمش رو آوردم و باز بیخیال شدم. تا اینکه تصمیم گرفتم از پسرا خبرش رو بگیرم. به خاطر همین زنگ زدم به تهیونگ.
_ الو.
تهیونگ_ سلام چطوری؟ خوبی؟
_ اوهوم. مرسی.
تهیونگ_ امروز حسابی همه رو نگران کردیا. حواست هست؟
_ ببخشید. شرمنده.
تهیونگ_ خُب چه خبر؟ تعریف کن. چی شد؟ ناهی اومد خونه؟
_ راستش نه هنوز. زنگ زدم از شما بپرسم. شاید جونگکوک خبر داشته باشه ازش.
تهیونگ_ جونگکوک هم داشت دنبالش میگشت. ولی از غروب به این ور ازش خبر ندارم.
_ اها...
نفس عمیقی کشیدم. بازم به بیرون خیره شدم. یاد اون شبی که روی پلهها با جونگکوک صحبت میکردم افتادم. ای کاش جلوش رو میگرفتم. ای کاش کوتاه نمیومدم.
تهیونگ_ خودت رو نگران نکن. مطمئنم اتفاق بدی براش نمیوفته.
سایا روی آخرین پله ایستاده بود و نگام میکرد. از پنجره فاصله گرفتم و روی مبل نشستم.
_ میدونم. ولی دلم شور میزنه. میدونی... امروز با بابا حرف زدم. بهش گفتم راضیم. اون هم گفت ناهی میاد خونه. ولی هنوز نیومده.
با تعجب پرسید: واقعا میخوای قبول کنی!؟
نالیدم: آره...
به آرومی گفت: عجیبه... آخه لیلی که من میشناسم هیچوقت زیر بار زور نمیره.
با بغض گفتم: آره... ولی اون لیلی که تو میشناسی الان مجبوره...
تهیونگ_ خیلی خب... پس دیگه نگران نباش. اگه کارین بهت قول داده، حتما ناهی برمیگرده.
صدای از بیرون اومد و بعد در خونه باز شد. تا سرم رو بلند کردم ناهی رو تو چهارچوب در دیدم.
_ نانا...
ناهی بهم خیره موند. جونگکوک هم پشت سرش پیداش شد.
تهیونگ_ ناهی اومد؟
یهو یاد تهیونگ افتادم. گوشی رو بردم کنار گوشم و گفتم: عا... اره.
تهیونگ_ جونگکوک هم همراهشه؟
_ اره.
تهیونگ_ باشه پس بعداً باهات حرف میزنم.
VOUS LISEZ
Bad Romeo | رومئوی بد
Fanfictionمیخوام تو رو بکشم جونگ کوک... اما چاقو رو تو سينه ی خودم فرو میکنم... درست مثل ژولیت. فقط نميدونم اینطوری تو کشته میشی يا من... .......................................................... بعد ورشکستگی شرکت هایب، یه شخص آمریکایی به اسم "کارین" کل کمپا...