03~

573 61 2
                                    

ناهی با خوشحالی دستاش رو بهم زد و گفت:

ناهی _ آخ جون.

حاضر شدنم طول نکشید. وقتی رسیدیم به شرکت به ناهی گفتم بره تو و با آقای یون هماهنگ کنه که همون اتاق قبلی برام اماده بشه. بعد از رفتن ناهی آقای یون اومد بیرون دنبال من، و پنهونی از پله‌های اضطراری رفتیم داخل شرکت.

...........

جونگ‌کوک و جیمین و هوسوک توی راه شرکت بودن. جونگ‌کوک پشت فرمون نشسته بود و با فکری درگیر و صورتی گرفته نگاهش به جلوش بود. جیمین کنارش نشسته بود و هوسوک، صندلی پشت نشسته بود از شیشه‌ی دودی ماشین در حال نگاه کردن به بیرون بود تا اینکه جیمین سکوت بین‌شون رو شکست و گفت:

جیمین _ جونگ‌کوک... به نظرم رسیدیم شرکت، اول یه سر بریم پیش این دختره. یکم تحویلش بگیریم تا بعدا یه راه برگشتی واسمون باشه. 

هوسوک _ منم داشتم به همین فکر میکردم. شماها رو نمیدونم، ولی من قراره 6ماهه دیگه باهاشون کار کنم. نمیتونم مثل شما نادیده‌اش بگیرم.

جیمین _ هوسوک وضعیت ما هم بهتر از شما نیست. اگه یه درصد بخواییم اینجا بمونیم چی؟ آقای یون دیروز خیلی از دست‌مون شاکی بود. میترسم یه کاری کنه که کارین بدتر شاکی بشه. این واسه گروه خوب نیست.

هوسوک _ این یارو... رئیس جدید شرکت رو میگم، کارین... خیلی مخش کار میکنه. قشنگ ما رو توی منگنه گذاشته. دست گذاشته روی نقطه حساس. 

جیمین _ منم فکر میکنم یه خبرایی هست...

جونگ‌کوک که به خاطر رد درخواستشون از طرف دو تا از شرکت‌ها عصبانی بود، با شنیدن این حرفا دیگه داشت دیوونه میشد. به محض ورودش به پارکینگ شرکت، ماشین رو با یه ترمز شدید نگه داشت و اول از همه و خیلی سریع پیاده شد، و جیمین و هوسوک رو توی شوک این رفتار خودش گذاشت.

هوسوک درحالی که با قیافه‌ایی یخ زده به جونگ‌کوک خیره بود، خودش رو از بین صندلی‌ها کشید جلو و دم گوش جیمین خیلی آروم و پر از استرس زمزمه کرد.

هوسوک _ فکر کنم خیلی عصبانیه. اگه جلوی این دختره گند بزنه رسما دخلمون اومده. من خیلی میترسم.

جیمین _ نگران نباش. حواسم بهش هست.

جیمین این رو گفت و سریع پیاده شد.

جیمین _ جونگ‌کوک!

بعد اینکه بلند صداش کرد، خودش رو رسوند بهش و دستش رو گرفت.

جیمین _ نظرم عوض شد. یه روز دیگه میریم پیش این دختره.

جونگ‌کوک یه لحظه ایستاد و برگشت سمت جیمین، و همین باعث شد که جیمین دوباره از جدیتش بترسه و سرجاش میخکوب بشه. حتی هوسوک هم وسط راه ایستاده بود و فقط نگاش میکرد. تا قبل اینکه با این صحنه مواجه بشه، داشت میرفت که همه چیز رو بهم بریزه و قرار داد رو لغو کنه. ولی بعد رو به رو شدن با نگاه‌های خیره جیمین و هوسوک، دلش قبل از مغزش فرمان داد.

Bad Romeo | رومئوی بدحيث تعيش القصص. اكتشف الآن