19~

451 43 6
                                    

بلاخره اون شب کوفتی تموم شده بود و صبح شد. من فنجون به دست پشت در بالکن ایستاده بودم و به بارش آروم برف نگاه میکردم که در باز شد و ناهی اومد تو.

ناهی _ لیلی ما...

 وقتی من رو دید با تعجب گفت:

ناهی _ تو چرا هنوز حاضر نشدی!؟ مگه نمیای شرکت؟

_ نه... فعلا یه چند روزی نمیخوام بیام شرکت.

ناهی _ چرا؟

_ میخوام فکر کنم. به همه چیز. و یه تصمیم جدی بگیرم. و البته به خاطر اینکه نمیخوام فعلا هیچ کدومشون رو ببینم.

ناهی اومد تو و در رو بست و گفت:

ناهی _ یعنی چی میخوام فکر کنم؟ تو دیگه نیازی به تصمیم گیری نداری. اون نامزدی اول و آخر برگزار میشه.

فنجون رو گذاشتم روی میز و گفتم:

_ ناهی لطفا!

بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم و توی دستم فشردم و با حالتی پر از التماس نالیدم:

_ حداقل تو دیگه دردم نباش! یکم درکم کن. ازت خواهش میکنم.

ناهی همراه با یه نفس عمیق سرش رو انداخت پایین. بعد از چند لحظه سکوت دوباره نگاهش رو آورد بالا و این دفعه با همون حالت همیشگی، مهربون و دلسوز نگام کرد و گفت:

ناهی _ باشه... هر جور تو بخوای. هرچقدر دوست داری فکر کن. ولی میدونی... این تصمیمیه که برات گرفته شده.

دستم رو با دست دیگه‌اش فشرد و گفت:

ناهی _ مطمئنم آخرش فقط مجبوری بله رو بگی. چه بخوای چه نخوای.

لبخند بی‌جونی به صورت به بی‌حالت من زد و دستش رو از تو دستم درآورد و از اتاق رفت بیرون. دوباره فنجون چایی رو گرفتم و رفتم پشت در بالکن. شیشه بخار گرفته رو دوباره پاک کردم و غرق فکر شدم.

................

تهیونگ اروم پرده رو انداخت و از تماشای لیلی دست کشید. برگشت سمت جونگ‌کوک و گفت:

تهیونگ_ باید خیلی مواظب باشی. موقعیت الان خیلی حساسه.

جونگ‌کوک _ میگی چی کار کنم؟ تو جای من بودی چی کار میکردی؟

تهیونگ_ همه دخترا مثل هم نیستن. لیانا دختری نیست که احساساتی بشه و از روی احساساتش تصمیم بگیره. با فکرش میره جلو. الانم تمام فکرش ناهیه... و البته همه‌ی ما!

در اتاق باز شد. جین اومد تو.

جین _ بیاین دیگه! یه ساعته پایین ما رو کاشتین.

و بعد مجبورشون کرد به زور راهی پایین بشن. آخرین پله‌ها بودن که تهیونگ بعد دیدن پسرها پرسید:

Bad Romeo | رومئوی بدOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz