34~

537 48 64
                                    

جیمین پشت سرم ایستاده بود و فقط میخندید. با تصور جونگ‌کوک لخت، اون هم درست کنارم، جنگی بین عقل و دلم راه افتاد. جنگی بین شرم و بی‌شرمی.

اون مجبور بود کل شب رو توی اون وضع، کنار من بگذرونه و من میتونستم به چیزهای بیشتری برسم. مثلا شاید یه بوسه مثل اون شب یا حتی بیشتر...

خیلی زود از فکر اتفاقی که میتونستم باعث افتادشون بشم تو خودم لرزیدم. منی که تا الان به هیچکس اجازه نداده بودم تا این حد بهم نزدیک بشه، حالا داشتم نقشه‌ی یه تجاوز رو میکشیدم.

تجاوز!؟ آره... این تجاوز بود! به خودم، به جونگ‌کوک. دوباره به خودم نهیب زدم. آخه چرا باید تمام این لحظه‌های قشنگ رو توی بدترین شرایط باهاش تجربه کنم؟ اون از درخواست ازدواجش، اون از نامزدیمون، اون از اولین بوسه‌مون... و این هم از اولین شبمون.

نه! این یکی رو دیگه باید واسه خودم نگه میداشتم. اگه قرار بود واقعا بین ما اتفاقی بیوفته این دفعه باید درست و حسابی پیش میرفت نه اجباری!

همین فکر مثل گلوله‌ایی نابودگر از طرف عقلم به دلم برخورد کرد و باعث شد که با چشمای بسته برگردم و بلند داد بزنم:

_ جیمین بسه ولش کن نمیخوام!

دل بی‌قرارم منو عذاب میداد، ولی کاری از دست بیچاره‌ام برنمیومد. من حتی جرئت باز کردن چشمام و نگاه کردن به جونگ‌کوک برهنه رو هم نداشتم.

یه لحظه خودم رو جای اون گذاشتم. اگه من اینطوری مست بودم و اون همچین کاری با من میکرد قطعا هیچ‌وقت نمیبخشیدم. چون این واقعا یه بی‌احترامی بزرگ بود. به خاطر همین مسمم‌تر از قبل زیرلب زمزمه کردم:

_ لباساش رو تنش کن.

جیمین _ ولی قرارمون این نبود...

سریع جواب دادم:

_ لطفا!

جیمین کمی ساکت شد و یهو احساس کردم که از پیش جونگ‌کوک بلند شد. و بعد صداش رو شنیدم که گفت:

جیمین _ اصلا به من چه! من میرم تو هم تا صبح وقت داری بهش فکر کنی. ولی بدون این کار به نفع خودته.

تا خواست بره پریدم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم:

_ صبرکن! کجا میری؟ اول لباسش رو تنش کن، بعد برو.

جیمین شونه‌هاش رو داد بالا و دوباره بی‌توجه به من رفت سمت در و دستش از تو دستم کشیده شد بیرون. دوباره اسمش رو فریاد کشیدم:

_ جیمین! با تو بودم!

اما اون باز هم اعتنایی بهم نکرد. رفت بیرون و بلافاصله در اتاق رو بست. شنیدم که از اون طرف در صدای حرکت کلید توی قفل میاد. سریع دوئیدم و دستگیره در رو گرفتم و چند بار چرخوندم. اون واقعا در رو قفل کرده بود. دوباره فریادم بلند شد:

Bad Romeo | رومئوی بدOù les histoires vivent. Découvrez maintenant