31~

524 47 16
                                    

بعد یه قرن با یه پارت جدید ولی طولااااااااااااااااااااااااااانی اومدم
دلم براتون تنگ شده بود ولی واقعا نتم جوابگو نبود😭❤️
........................................

گوشی قطع شد و از دستم افتاد. اصلا نای هیچ کاری رو نداشتم. هنوز به شدت لرز داشتم. بلند شدم و با پتو و بالشت اومدم پایین و شومینه رو تا جایی که میشد زیاد کردم. روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای بلندی منو یه دنیای دیگه برگردوند به این دنیا. ولی انقدر حالم بد بود که اصلا نمیدونستم خوابم یا بیدار. یه چیزایی رو میدیدم ولی نمیتونستم تشخیص بدم رویاست یا واقعیت. انگار داشتم توی یه تب خیلی بد میسوختم و به خاطر همون توی یه کابوس خیلی بد گیر افتاده بودم. حتی نمیتونستم از درد شدید گلوم آب دهنم رو قورت بدم. تا اینکه صدای همهمه‌ی اطرافم، کم‌کم برام واضح‌تر شد.

هوسوک _ بیاین... اینجاست!

یونگی _ هیسسسسسسس! ای بابا... یواش‌تر!

انگار پسرها اومده بودن اینجا. از بین اون سر و صدا و شلوغی که سعی داشتن مثلا کنترلش کنن، صدای هیس مانندی رو از نزدیکتر شنیدم.

هوسوک _ لیلی... لیلی...

بلافاصله جونگ‌کوک با صدایی خفه بهش هشدار داد: هیانگ! چی کار داری میکنی؟ بیدارش نکن!

هوسوک _ اگه حالش بدتر بشه؟

جونگ‌کوک _ نه بزار بخوابه. چیزیش نیست.

تهیونگ _ هیانگ اون در رو ببند دیگه. زود باش!

یونگی _ چه جوری ببندم!؟ زدی شکوندیش!

هوسوک _ تهیونگ یه دقیقه پاشو خودت برو درستش کن.

جونگ‌کوک _ هیسسسسس! بابا بالای سرش ایستادین حرف میزنین!؟ اصلا پاشین برین من بمونم کافیه!

و بعد یه چیز سردی خورد به صورتم و باعث شد یه لرز شدیدی تو تمام بدنم پخش بشه. اما خیلی زود پتوی روم بالاتر اومد و بعد صدای جونگ‌کوک رو تشخیص دادم که به شدت آروم گفت: پاشین در رو درست کنین دیگه یخ شد هوا!

هوسوک _ تهیونگ پاشو!

تهیونگ _ ای بابا... یه کار نمیتونین انجام بدین!

و بعد یونگی با صدایی آروم گفت: پاشین! پاشین ببینم. بیاین بریم خونه. بزارین اینجا اروم باشه. کوکی من میرم یه چیزی درست کنم. بعدا بیا ببرش.

و بعد خیلی زود اطرافم توی یه سکوت عمیق فرو رفت و بعد احساس کردم که هوا گرم‌تر شد. همین باعث شد که دوباره توی خلصه‌ی اون تب شدید فرو برم. تا اینکه بالآخره تونستم در مقابل اون بی‌حالی مقاومت کنم و چشمام رو باز کنم. 

Bad Romeo | رومئوی بدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora