سایامین روی تختش دراز کشیده بود و همش توی این فکر بود که باید یه سر نخی از خانواده مادریش پیدا کنه. فردا با چند نفر قرار داشت. کسایی که از مادرش یه سری اطلاعات بهش میدادن. این که از مادرش خبر دار میشد خیلی خوشحالش میکرد.
با خوشحالی روی تخت غلتید ولی تا خواست چشماش رو ببینده دید بیرون داره برف میاد. دوباره از جاش پرید و رفت سمت بالکن. زیر بارش برف که ایستاد، همون دست گچ گرفتهش رو بلند کرد تا دونه دونه برفا رو حس کنه. برای یه لحظه از ته دلش ذوق کرد.
..............
جیمین داشت به لیانا نگاه میکرد که متوجه شد سایا تو تراس بالا ایستاده. باورش نمیشد اون سایا باشه. قیافهش چقدر با اون خندهها و ذوق و شوق واقعی عوض شده بود. حیفش امد خلوت قشنگ سایا رو خراب کنه. اون صحنه رو با دقت توی ذهنش ثبت کرد و بعد اومد پیش بچهها.
..............
توی همین حین مینوو رسید دم خونه. دید که لیانا داره برف بازی میکنه. از ماشین پیاده شد و رفت سمتش و گفت: لیلی!
ولی قبل از اینکه به لیانا برسه سایا رو توی تراس دید که با تعجب بهش زل زده. یهو با عصبانیت داد زد: میای پایین یا بیام بالا؟
سایا حس کرد با دیدن مینوو قلبش به تپش افتاد. اصلا فکرش رو نمیکرد بیاد اینجا.
................
با شنیدن صدای مینوو پسرا مثل همیشه اومدن پشت پنجره. جیمین که تو راپلهها بود تا فهمید داستان چیه دوباره برگشت بالا و رفت توی تراس. دید مینوو داره داد میزنه و سایا داره میره پایین. میدونست الان که سایا برسه پایین و پسره رو تیکه پاره کنه. واسهی همین هم یه نیش خند زد و منتظر این صحنه موند.
سایا سریع خودش رو رسوند پایین و در رو باز کرد و رفت بیرون. مینوو با دیدن سایا یه لحظه خشکش زد. ولی وقتی دید سایا با همون لباس خواب سفید اومده بیرون خودش رو رسوند و کتش رو انداخت روی شونههای اون و گفت: چرا اینطوری اومدی پایین دیوونه؟
ولی سایا فقط با چشمای پر ازخشم بهش خیره شده بود. مینوو که خیرهی اون چشما شده بود انگار که با خودش حرف میزد گفت: دوست دارم سایامین. بیشتر از همه چیز...
دیگه صبر نکرد و سریع رفت جلو و محکم لبها دختر عصبانی جلوش رو بوسید.
......
پسرا پشت شیشه دهنشون باز بود.
هوسوک _ نه! سایام از دست رفت. تازه داشت ازش خوشم میومد.
جین یه دونه زد پس گردنش و گفت: خاک بر سرت.. میگم بچهای میگی نه بزرگ شدم.
........
جیمین به صحنهی رو به روش خیره مونده بود. یه سنگینی عجیب و تلخی رو دلش حس میکرد. شاید یه بغض بود. از یه غم. انگار یه چیز با ارزش رو ازش گرفته بودن. این حسها برای خودش هم ناشناخته بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Bad Romeo | رومئوی بد
Fanficمیخوام تو رو بکشم جونگ کوک... اما چاقو رو تو سينه ی خودم فرو میکنم... درست مثل ژولیت. فقط نميدونم اینطوری تو کشته میشی يا من... .......................................................... بعد ورشکستگی شرکت هایب، یه شخص آمریکایی به اسم "کارین" کل کمپا...