من هنوز تو شوک حرفای جونگکوک بودم که یه نفر دستش رو گذاشت روی شونههام. تهیونگ بود که دوباره پیشم ظاهر شده بود. درست مثل همیشه چشمهای درشت و سیاهرنگِ دلگیرش رو به من دوخته بود. یهو احساس کردم زانوهام لرزید. چیزی نمونده بود پخش زمین بشم که اومد جلو و تکیهگاهم شد.
تهیونگ _ لیلی!
پیشونیم رو بهش تکیه دادم و با التماس نالیدم: هیچی نگو ته... هیچی... لطفا!
تهیونگ بازوش رو دورم حلقه کرد و با صدای سنگین و آرومش دم گوشم زمزمه کرد: نگرانش نباش. حالش خوب میشه. همه اینا میگذره. بهت قول میدم.
پسرا برگشته بودن تو اتاق، وقتی دیدن حال من بدتر از جونگکوک خرابه، بدون هیچ حرفی رفتن و تنهام گذاشتن. حتی تهیونگ هم ترجیح داد بره. بعد از رفتن اونا بیخیال همه چیز و همه کس همون جا نشستم روی زمین. سرم رو تکیه دادم به دیوار. یه بار دیگه همه چیز توی ذهنم مرور شد. از اول تا آخر.
اگه به بابا هرچی که میخواد رو بدم، این نامزدی برگزار میشه... بابا اروم میشه... به قول جونگکوک سرش گرم ما میشه... ناهی میتونه زندگیش رو بکنه... میتونم کاری کنم پسرا از شرکت برن و از دست بابا راحت بشه... برن و پیشرفت کنن... فقط من و جونگکوک میمونیم... ولی جای یه چیزی تو زندگی همهمون خالی میمونه. خوشبختی!
اما اگه جلوی بابا وایستم، جونگکوک پشتمه... هیچ وقت تنهام نمیزاره... ناهی میتونه با جونگکوک بمونه... پسرا ممکنه یکم سختی بکشن ولی جونگکوک نمیزاره بدتر از این بشه... یعنی ما نمیزاریم... ولی یه چیزی این وسط هست... تو زندگی همه... امید... خوشحالی...
در هر صورت یه نفر این وسط فدا میشه، که باید اون یه نفر من باشم. پس چه فرقی میکنه کدوم راه رو برم...
با این فکر از جام بلند شدم. بهترین کار همین بود. نباید میذاشتم بیشتر از این ماجرا جلو بره و راه برگشتی نمونه.
راه افتادم سمت اتاق بابا. گوشیم رو در آوردم و شمارهی جونگکوک رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا گوشی رو جواب داد. ولی وقتی گوشی رو برداشت هیچی نگفت. حتی یه الو. درست پشت در اتاق بابا بودم. قبل از اینکه برم تو مکثی کردم. نمیدونستم بهش چی بگم. نفس عمیقی گرفتم و گفتم: من فقط زنگ زدم تا از یه چیزی مطمئن بشم...
اون باز هم منتظر موند. خیلی زود نفس نفس زدنم به چیزی دیگهایی تبدیل شد. به هقهقی بیصدا. ولی اون بغض سنگین رو قورت دادم و به سختی گفتم: اگه من بخوام بزنم زیر حرفم و تصمیم بگیرم جلوی بابا وایستم... تو کنارم میمونی؟
صدای محکمش رو شنیدم: شک نداشته باش!
_ میدونی با اینکار ممکنه همه رو تو دردسر بندازی؟
جونگکوک _ به هر حال، بهتر از اینکه عروسک دست کارین باشیم. ما میتونیم. مطمئن باش.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Bad Romeo | رومئوی بد
Hayran Kurguمیخوام تو رو بکشم جونگ کوک... اما چاقو رو تو سينه ی خودم فرو میکنم... درست مثل ژولیت. فقط نميدونم اینطوری تو کشته میشی يا من... .......................................................... بعد ورشکستگی شرکت هایب، یه شخص آمریکایی به اسم "کارین" کل کمپا...