13~

403 51 8
                                    

مین‌وو _خوب.خوب..راستش..

_راستش چی؟ چرا حرفت رو نمیزنی؟

مین‌وو _ راستش من...

_خوب بگو چی؟؟

مین‌وو _سایا من نمیتونم بهت فکر نکنم.

سایا نفس عمیقی کشید. انتظار شنیدن این حرف رو داشت. اولین نفری نبود که بعد از یه برخورد کوچیک باهاش احساس میکرد دوستش داره.

_ ببین مین وو. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اصلا واسم مهم نیس چه احساسی بهم داری، که بهتره نداشته باشی.

مین‌وو _بهم وقت بده. بهت ثابت میکنم.

_تو هم مثل بقیه. فقط به خودت و پولات فکر میکنی. منم از آدمای پولدار متنفرم.

مین‌وو _ من دوست دارم دیوونه. از روزی که توی فرودگاه دیدمت و تمام مدت باهام بودی دیگه نمیتونم بهت فکر نکنم. همش توی ذهنمی. چشمات جلوی چشمامه. صدات توی گوشمه.

سایا چشماش رو بسته بود.

_ تو هیچی ازم نمیدونی اون وقت با دوبار دیدن من میگی دوستم داری؟ توقع داری باور کنم؟ چطوری باید بهت اعتماد کنم؟ من به خواهر و پدر خودمم اعتماد ندارم.

مین‌وو _ بزار تا بهت ثابت کنم. بهم فرصتش رو بده.

_ نمیخوام در این مورد حرف بزنم. نمیخوام چیز دیگه‌ای بشنوم. لطفا دیگه در موردش حرف نزن وگرنه مجبورم تو رو هم بزارم کنار. بسه، خواهش میکنم. تو تنها کسی بودی که احساس کردم کنارش راحتم. با این حرفات داری من رو از خودت دور میکنی.

مین وو _ سایا بهم یه فرصت بده بهت ثابت میکنم.

سایا داد زد.

سایا _ واقعا که خیلی نفهمی. دیگه بهم زنگ نزن!

و بعد گوشی رو قطع کرد.

.....................................

جیمین ساکت و اروم کنارم راه می اومد. هیچی نمیگفت. هیچی نمیپرسید. کل مسیر به زمین زل زده بود و اخماش توی هم بود. انگار اون هم حالش بهتر از من نبود. نفس عمیقی کشیدم. یه دفعه به خودش اومد و برگشت طرفم.

جیمین _ چیزی گفتی؟

خندم گرفت.

جیمین _ واسه چی میخندی؟

_ هیچی. ولش کن.

جیمین _ خیلی خب. چه خبرا؟ تعریف کن. با جونگ‌کوک حرف زدی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اخیش. بالآخره حواست اومد اینجا.

فقط لبخند زد. از سکوتش استفاده کردم و گفتم: کار خاصی نکردیم فقط یه خورده سر هم داد زدیم. بعد هم من دیدم موقعیت بهتره تنها گذاشتمشون که با هم کنار بیان.

Bad Romeo | رومئوی بدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora