جونگکوک _ حتی میتونم بارها و بارها تو رو بخوام. چون تو واقعیترین اتفاق زندگی منی، چون که با تو همهی خوب و بدها رو تجربه کردم، چون که دوست داشتن رو تو بهم یاد دادی...
سرخ شدم. بیصدا خندیدم و سرم رو انداختم پایین اما اون انگشتش رو گذاشت زیر چونهام رو دوباره مجبورم کرد سرم رو بلند کنم و بعد درحالی که تو چشمام خیره شده بود و با تاکید گفت:
جونگکوک _ و میخوام بدونی... انقدر برام مهمی که همیشه حاضرم حال تو بهتر از حال من باشه.
با فکر کردن به حرفش، فهمیدم اون داره از چیزی فراتر از یه دوستداشتن ساده صحبت میکنه. در حقیقت از همون اول هم همین مسیر رو انتخاب کرده بود. هدفش همیشه همین بود. مراقبت کردن از آدمهای مهم زندگیش. و چقدر خوب بود که حالا منم یکی از اونا بودم.
دوباره خندیدم اما اینبار در تضاد با این خنده، رد اشکی باریک توی چشمام ایجاد شد. جونگکوک چشماش رو تنگ کرد و سعی کرد احساساتم رو از تو چشمام بخونه. اما تنها چیزی که دید اشک بود.
جونگکوک _ هی...
دستی به صورتم کشید و خیسی صورتم رو پاک کرد و گفت:
جونگکوک _ لیلی... خوبی؟
فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ اوهوم...
صورتش حالا نگرانتر به نظر میرسید.
جونگکوک _ پس چرا داری گریه میکنی؟
_ چون خوشحالم...
وقتی این رو گفتم حتی گریههام بیشتر از قبل شدت گرفت. خندید. کوتاه و بیجون که به شدت قشنگ بود. و بعد من رو کشید تو بغلش و دستاش رو دورم حلقه کرد و چندبار با خودش تابم داد.
جونگکوک _ از دست تو...
وقتی ازم جدا شد، انقدر بهم نزدیک بود که خندهی باقیموندهی روی لباش، وسط اون چهرهی بینقصش، حتی تو اون نور کم فضای اطراف هم میدرخشید. به خاطر همین خیلی زود رفتم سراغ گرانبهاترین عضو روی صورتش، سراغ لبهاش.
انقدر سریع اتفاق افتاد که جونگکوک هیچی ندید. فقط با فرو رفتن لبهام توی لباش شوکه شد. اما خیلی زود با حرکت لبام همراه شد و حتی خواست که خودش کنترل اون بوسه رو به دست بگیره ولی اون یه چیزی رو نمیدونست. اینکه من بیشتر از اون عاشقش بودم!
همین باعث شد مثل اون شب، جرئت بوسه بارون کردنش بیاد سراغم. روی زانوهام بلند شدم و درحالی که خودم رو دقیقا به بالای سرش میرسوندم، لباش رو محکمتر از قبل مال خودم کردم.
هر لحظه که این بوسه بیشتر ادامه پیدا میکرد، میتونست عواقب زیادی داشته باشه. بعید بود وسط این همه هیجان و نیاز، بتونیم عقب بکشیم. نه من، نه اون که حالا کشش قدرتمندی تو تکتک حرکات لباش حس میکردم؛ همینطور تو نوازشهای دستاش که داشتن بیشتر قبل بهم فشار میوردن. تا اینکه صدای گوشیش بلند شد و تمام اون حس و حالمون رو پروند.
YOU ARE READING
Bad Romeo | رومئوی بد
Fanfictionمیخوام تو رو بکشم جونگ کوک... اما چاقو رو تو سينه ی خودم فرو میکنم... درست مثل ژولیت. فقط نميدونم اینطوری تو کشته میشی يا من... .......................................................... بعد ورشکستگی شرکت هایب، یه شخص آمریکایی به اسم "کارین" کل کمپا...