26~

419 43 4
                                    

جونگ‌کوک _ لیلی...

هنوزم غرق نگاه‌های خیره‌ی تهیونگ بودم که صدایی مانع شد. سرم رو که برگردوندم دیدم جونگ‌کوک پشت سرم ایستادم. تهیونگ نفس عمیقی گرفت و به اجبار از جاش بلند شد. نیم‌نگاه پر از اخمی به جونگ‌کوک انداخت و بعد راهش رو گرفت و برگشت سمت خونه.

اصلا توانی واسه ایستادن نداشتم. سر جام نشسته بودم و به رفتن تهیونگ نگاه میکردم. در مانده‌تر از هر وقت دیگه بودم. دلم میخواست یکی بود و میزد توی گوشم تا من از خواب بیدار بشم و ببینم همه‌ی اینا یه کابوس بوده و من الان آمریکا تو خونه‌ی خودمم.

جونگ‌کوک _ پاشو. سرما میخوری.

بهش توجهی نکردم. اروم دستش رو برد زیر بغلم تا بلندم کنه ولی من خودم رو کشیدم عقب و گفتم:

_ دستت رو بکش کنار!

اما جونگ‌کوک به حرفم گوش نکرد و با کلی زحمت من رو بلند کرد و گفت:

جونگ‌کوک _ لج بازی رو بزار کنار. باید حرف بزنیم.

_ حرفی نمونده. همه چیز تموم شده.

جونگ‌کوک _ مسخره نباش لیلی. یکم فکر کن!

_ اتفاقا تنها کاری که دیگه اصلا دلم نمیخواد انجام بدم فکر کردنه! مخصوصا به تو!

این رو گفتم و بی‌توجه بهش خودم رو به اتاق سایا رسوندم. نشستم بالای سرش و موهاش رو که چسبیده بود به صورتش رو دادم کنار. تا اینکه چشماش اروم باز شد.

سایا _ لیلی...

_ جانم.

سایا _ تشمه...

پتوی روش رو کشیدم بالاتر و از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. جونگ‌کوک بیرون اتاق ایستاده بود تکیه داده بود به دیوار. تا من رو دید دنبالم اومد.

جونگ‌کوک _ لیلی صبر کن بزار باهات حرف بزنم... لطفا!

از کنارش رد شدم تا برم توی آشپزخونه. اما باز هم همراه من اومد.

جونگ‌کوک _ تو داری در مورد من اشتباه میکنی. بین من و ناهی اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. من دقیقا قبل از اینکه توی بیای بهش گفتم که دیگه باید منو فراموش کنه... بهش گفتم دیگه باید بی‌خیال من بشه ولی تو اینا رو نشنیدی...

پارچ اب رو از توی یخچال در آوردم. پوزخندی زدم و راه افتادم سمت اتاق سایا.

جونگ‌کوک _ لیلی!

بلندش کردم و لیوان رو دادم دستش. درحال که کمکش میکردم آب بخوره آروم گفتم:

_ سایا... باید زود خوب شی. باید بریم...

سایا به آرومی نالید:

سایا _ کجا؟

سرم رو انداختم پایین و گفتم:

Bad Romeo | رومئوی بدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora