02~

670 61 14
                                    

وسط حرف‌هاشون، بالاخره از اون پسره دل کندم و و رفتم سراغ گزارش‌های مالی که آقای لی روی میز برام آماده کرده بود.

جو جلسه خیلی اروم بود. صداشون رو میشنیدم. همه اطلاعاتی که میدادن رو قبلا تو گزارش‌ها خونده بودم. یه سری اطلاعات از زمانی که شرکت سر پا بود رد و بدل شد. بعدش حرف از کسری بودجه و برنامه‌های آینده شد، و در آخر هم صحبت یه جشن به مناسبت سرپا شدن دوباره شرکت مطرح شد.

داشتن همه رو برای ناهی توضیح میدادن. ناهی هم با قیافه‌ای آویزون که معلوم بود هیچی ازشون سر درنمیاره فقط گوش میداد. خوشبختانه زیاد سوال پیچش نکردن، و هر موقع هم که مخاطب قرار میگرفت با جواب‌های خیلی ساده دست به سرشون میکرد. اون موقع بود که بهم ثابت شد واقعا بلده چطوری از پسش بربیاد.

به خاطر همین بی‌خیال اون جلسه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. اتاق اصلی مدیریت اینجا بود و اتاق کنفرانس اون طرف. هم شیک بود و هم بزرگ. یه در دیگه ام داشت که فکر کنم توالتی چیزی بود چون صدای فن ازش میومد.

به هوای بررسی سر و وضع و آرایشم از جام بلند شدم و رفتم سمتش و بازش کردم. ولی یهو برخلاف تصورم با یه سالن خیلی بزرگ و تاریک رو به رو شدم.

با همون یه ذره نور که افتاده بود روی زمین، اروم اروم رفتم جلوتر. کلی رکال و کمد لباس و قفسه کفش و جالباسی و دم و دستگاه گوشه کنارش بود.

_ واو...

رفتم سمت یکی از رکال‌ها که پر بود از پیراهن‌های شیک و قشنگ. کلی هم کفش پاشه بلند زنونه پایین رکال افتاده بود. درحال پوشیدن یکی از کفشا بودم که یهو احساس کردم نور داره کمتر میشه. برگشتم دیدم در داره میره.

_ عه عه عه نرو نرو نرو...

تا به خودم اومدم در بسته شد و نور رفت و همه جا تاریکِ تاریک شد و من وسط زمین و آسمون موندم. یه پام کفش و یکی دیگه برهنه بود. با کلی رکال لباس توی دستم. نمیدونستم چی کار کنم. هیچی دیده نمیشد. خیلی آهسته راه افتادم سمتی که فکر میکردم کفشام اونجاست.

قدم به قدم با دستای آماده لمس اطراف، رفتم جلو. تا اینکه یهو از قسمت پهلو خوردم به لبه‌ی تیز یه میز.

_ اوووخ، لعنتی.

از درد بدی که پیچید تو پهلو رسما ضعف کردم ولی باز راه افتادم. داشتم از کنار میز رد میشدم که یهو پام گرفت به یه میله و پرت شدم جلو. ولی یه مبل پارچه‌ای نرم جلوم ظاهر شد و جونم رو نجات داد.

حالا چشمام کم کم داشت به تاریکی عادت میکرد. برق اجسام جلوم رو میدیدم. تا رکال پیش رفتم و به زور بین اون همه کفش، مال خودم رو پیدا کردم و پوشیدم. لباسا رو یه جوری چپوندم بین بقیه و اروم برگشتم که برم بیرون. همین که دستگیره در رو پیدا کردم و خواستم بازش کنم، یهو برقای سالن همه روشن شد.

Bad Romeo | رومئوی بدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora