42~ END

997 84 44
                                    

تهیونگ_ الان هوسوک بود که زنگ زد...

یهو همه‌ی اتفاق‌های بدی که میتونست افتاده باشه هجوم آورد به ذهنم. اما هیچی نگفتم و افکارم رو متوقف کردم و منتظر ادامه‌ی حرفاش شدم.

تهیونگ وقتی چشم‌های خیره و گیج من رو دید و آرومتر از قبل زمزمه کرد:

تهیونگ _ گفت که... جیمین... اون... وسایلش رو جمع کرده... داره میره...

_ چی؟

تهیونگ _ دیشب حالش خوب نبود. تب داشت. تمام مدت هزیون میگفت. حتی چندبار به خاطر تب بالا خون دماغ شد.

همون لحظه وسط حرفای تهیونگ بابا اومد و گفت:

_ بسه دیگه! چقدر پچ پچ میکنین. بزارین کارشون رو شروع کنن.

به سایا نگاه کردم. چشماش رو بسته بود. با اون همه ارایش هم معلوم بود رنگش پریده. آهی کشیدم و وا رفتم.

.............

خدایا.. دارم خفه میشم.. کمکم کن! لیلی.. لیلی حداقل تو کمکم کن.. خدایا... چرا هیچکس صدام رو نمیشنوه؟

دوباره چشمای جیمین، چشمای پر از عشق و التماسش جلوی چشمام ظاهر شد. خدایا چیکار کنم؟ برم یا بمونم؟

سایا توی فکر بود که با صدای کشیش به خودش اومد..

...........

کشیش _ کسی هست که اینجا مخالف عروسی این دو زوج جوان باشه؟

بغض راه گلوم رو گرفت. جونگ‌کوک دستم رو آروم فشار داد و دم گوشم زمزمه کرد:

جونگ‌کوک _ لیلی... آروم باش.

اشکام که ریخت روی صورتم رو آروم پاک کردم و فقط سر تکون دادم.

کشیش _ اگه کسی مخالفه همین الان اعلام کنه. وگرنه باید تا آخر عمر ساکت بمونه.

نگام روی سایا و مین‌وو موند. کشیش کتاب مقدسش رو باز کرد و زمزمه کرد:

کشیش _ با نام عیسی مسیح رح‌القدس...

تمام تنم داشت میلرزید. تا اینکه سایا بلاخره چشماش رو باز کرد. اول به مین‌وو و بعد به من نگاه کرد و یهو نگاهش توی نگام قفل شد. انگار داشت التماسم میکرد. داشت داد میزد که نجاتش بدم. اشکی که توی چشماش حلقه زد رو دیدم و دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم:

_ صبر کنین!

یهو سکوت کل سالن با همهمه شکسته شد. جونگ‌کوک با تعجب رو به من گفت:

جونگ‌کوک _ لیلی!

برگشتم و رو به همه با صدای بلند گفتم:

_ من رو ببخشین ولی من نمیتونم... نمیتونم اجازه بدم این ازدواج سر بگیره.

تا بابا بلند شد گفتم:

Bad Romeo | رومئوی بدOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz