تهیونگ_ الان هوسوک بود که زنگ زد...
یهو همهی اتفاقهای بدی که میتونست افتاده باشه هجوم آورد به ذهنم. اما هیچی نگفتم و افکارم رو متوقف کردم و منتظر ادامهی حرفاش شدم.
تهیونگ وقتی چشمهای خیره و گیج من رو دید و آرومتر از قبل زمزمه کرد:
تهیونگ _ گفت که... جیمین... اون... وسایلش رو جمع کرده... داره میره...
_ چی؟
تهیونگ _ دیشب حالش خوب نبود. تب داشت. تمام مدت هزیون میگفت. حتی چندبار به خاطر تب بالا خون دماغ شد.
همون لحظه وسط حرفای تهیونگ بابا اومد و گفت:
_ بسه دیگه! چقدر پچ پچ میکنین. بزارین کارشون رو شروع کنن.
به سایا نگاه کردم. چشماش رو بسته بود. با اون همه ارایش هم معلوم بود رنگش پریده. آهی کشیدم و وا رفتم.
.............
خدایا.. دارم خفه میشم.. کمکم کن! لیلی.. لیلی حداقل تو کمکم کن.. خدایا... چرا هیچکس صدام رو نمیشنوه؟
دوباره چشمای جیمین، چشمای پر از عشق و التماسش جلوی چشمام ظاهر شد. خدایا چیکار کنم؟ برم یا بمونم؟
سایا توی فکر بود که با صدای کشیش به خودش اومد..
...........
کشیش _ کسی هست که اینجا مخالف عروسی این دو زوج جوان باشه؟
بغض راه گلوم رو گرفت. جونگکوک دستم رو آروم فشار داد و دم گوشم زمزمه کرد:
جونگکوک _ لیلی... آروم باش.
اشکام که ریخت روی صورتم رو آروم پاک کردم و فقط سر تکون دادم.
کشیش _ اگه کسی مخالفه همین الان اعلام کنه. وگرنه باید تا آخر عمر ساکت بمونه.
نگام روی سایا و مینوو موند. کشیش کتاب مقدسش رو باز کرد و زمزمه کرد:
کشیش _ با نام عیسی مسیح رحالقدس...
تمام تنم داشت میلرزید. تا اینکه سایا بلاخره چشماش رو باز کرد. اول به مینوو و بعد به من نگاه کرد و یهو نگاهش توی نگام قفل شد. انگار داشت التماسم میکرد. داشت داد میزد که نجاتش بدم. اشکی که توی چشماش حلقه زد رو دیدم و دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
_ صبر کنین!
یهو سکوت کل سالن با همهمه شکسته شد. جونگکوک با تعجب رو به من گفت:
جونگکوک _ لیلی!
برگشتم و رو به همه با صدای بلند گفتم:
_ من رو ببخشین ولی من نمیتونم... نمیتونم اجازه بدم این ازدواج سر بگیره.
تا بابا بلند شد گفتم:
أنت تقرأ
Bad Romeo | رومئوی بد
أدب الهواةمیخوام تو رو بکشم جونگ کوک... اما چاقو رو تو سينه ی خودم فرو میکنم... درست مثل ژولیت. فقط نميدونم اینطوری تو کشته میشی يا من... .......................................................... بعد ورشکستگی شرکت هایب، یه شخص آمریکایی به اسم "کارین" کل کمپا...