آنوبیس با فرو کردن دستاش توی جیبش آهسته از پله های پیچ در پیچ عمارت پایین اومد و نیشخند عجیبش توجه اون دو نفرو جلب کرد
_منتظرت بودم جادوگر...!تهیونگ متقابلا ابرویی بالا انداخت و با پوزخندی جواب داد
+مشتاق دیدار جئون جونگ کوک...!جونگ کوک با تعجب ساختگی به تهیونگ نگاه کرد
_اوه....میبینم که اسممو هم بلدی پسر!تهیونگ با تمسخر خندید. اگه اون شیطان بد ذات میخواست باهاش بازی کنه پس چرا که نه؟ اونم به این بازی ادامه میداد
+شوخی میکنی؟.. مگه میشه کسی آنوبیس بزرگی که تا اسمش میاد همه مثل سگ به خودشون میلرزن و نشناسه؟
جونگ کوک قهقه بلندی سر داد، بازی کردن با اون پسر مغرور به نظر جالب میومد. درحالی که قدم های آهسته ولی پر غرورش و به سمت قفسه شراب هاش بر میداشت مقداری از شراب قرمزش رو توی جامی که روی میز بود ریخت.
جیمین مشکوک نگاهی به شراب قرمز انداخت، اون مرد ترسناک خون خوار که نبود،بود؟! آروم ضربه ای به بازوی تهیونگ زد و تو گوشش زمزمه کرد
_تهیونگ میگم اون که احیانا خون نیست؟؟!قبل از اینکه تهیونگ بتونه جوابش و بده جونگ کوک نگاهی به جیمین کرد و ابرویی بالا انداخت
_منو چی فرض کردی پسر؟من شیطانم نه خون اشام...!
با نگاهی خیره به اون دو جام شرابشو سر کشید و ادامه داد
_منم یه آدمم مثل شما با یه سِری توانایی های متفاوت.... هوم؟جیمین درحالی که با نگاهی پوکر به اون خیره شده بود تو گوش تهیونگ زمزمه کرد
_آدم به یه وَرَم گوش آدم نیس که گوش خره با شنوایی الاغتهیونگ سقلمه ای به پهلوی جیمین زد و غرید
+میشنوه احمق میشنوه!
و قبل از اینکه جونگ کوک بخواد واکنشی به حرف جیمین نشون بده گفت
+ببین جئون ما واسه جنگ و دعوا اینجا نیومدیم تنها کاری که باید بکنی اینه که گردنبند و بهمون بدی تا ما بریمجونگ کوک سری از روی فهمیدن تکون داد و بعد از اینکه گردنبند و از گردنش باز کرد سمت تهیونگ گرفت
_بگیرشتهیونگ با نگاهی مشکوک و متعجب بهش خیره شد. امکان نداشت آنوبیس به همین راحتی از اون گردنبند بگذره پس فقط اخمی از روی تعجب کرد
جونگ کوک دستشو عقب کشید و با پوزخند سردی گفت
_چی با خودت فکر کردی؟؟ بی چون و چرا گردنبند و تحویلت میدم که مبادا خونی ریخته بشه؟بعد به طور ناگهانی بطری شرابی که هنوز روی میز بود و به دیوار پشت سرش کوبید. بعد از اینکه بطری به هزار تیکه تبدیل شد یکی از تیکه هاشو برداشت و با کشیدن روی مچ دستش خراش نسبتا عمیقی ایجاد کرد
_من شاید خون نخورم کیم....در حالی که با لذت خون روی دستشو بو می کشید نگاه تاریکشو به دو پسری که با گنگی به حرکات عجیبش نگاه میکردند دوخت
_ولی شدیدا عاشق خونم...!
و بعد از اون قهقهه های جنون وار آنوبیس بود که سکوت عمارت و میشکست.
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...