روز به نیمه های خودش نزدیک میشد و خورشید درست وسط آسمون بود... گرما به شدت طاقت فرسا و تحمل اون برای سرباز هایی که زره های سنگین به تن داشتن، سخت به نظر میرسید...مرد درحالی که عرق های روی پیشونیشو با دستمالی ابریشمی پاک میکرد، به سمت اتاقکی سنگی قدم برداشت و وارد شد....
سرباز جوانی که مسئول تدارکات بود، با دیدن مرد از روی صندلی چوبی بلند شد و به احترامش سری خم کرد...
+فرماندهیونگی نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند و پلک هاشو با ناراحتی روی هم فشرد... تنها پنج کیسه درون اتاق وجود داشت... پنج کیسه غلات برای صدها سرباز!
_فقط همین مقدار باقی مونده؟!
یونگی با اشاره به مقدار کم کیسه ها پرسید و سرباز سری به نشونه تایید تکون داد...
+بله فرمانده_با این مقدار تا چند روز میتونیم دووم بیاریم؟
+نمیتونیم بیشتر از دو روز دووم بیاریم!... ارتش کره هر روز حمله میکنه و خیلی زود دارو و آذوقمون تموم میشه... الان بیشتر از یک ماهه که درگیر جنگیم و سربازا دیگه توانی برای مبارزه ندارن!
فرمانده جوان دست هاشو با خشم مشت کرد... سرباز هاش هر روز بی وقفه میجنگیدن اما در نهایت فقط مقدار کمی غذا بهشون میرسید... آذوقه، دارو و حتی سلاح های جنگیشون رو به اتمام بود و کاری از دست یونگی بر نمیومد...!
_غذای باقی مونده رو بین افراد پخش کنید... برای فردا یه راهی پیدا میکنم!
سرباز "اطاعتی" گفت...یونگی از اتاق تدارکات خارج شد و مسیر بازگشت به اتاقش رو در پیش گرفت... باید راهی برای تامین آذوقشون پیدا میکرد وگرنه به زودی از پا در میومدن!
علاوه بر مشکلاتی که توی جنگ داشتن، نگرانی بابت تهیونگ هم از طرف دیگه بهش فشار میاورد... از اونجایی که دو کشور درگیر جنگ بودن و شروع کننده این جنگ چین بود، نمیدونست جونگکوک چه رفتاری با برادرش داره و هنوز هم حالش خوبه یا نه!... اون پسر عزیز کرده خاندان لی بود اگه جئون جونگکوک اذیتش میکرد چی؟!
با رسیدن به اتاقش در و باز کرد و داخل شد... شمشیری که همیشه همراهش بود و به دیوار تکیه داد و به سمت میزی که وسط اتاق بود، رفت... روی صندلی نشست و کاغذ و قلمی رو از کشوی زیر میز برداشت... نفس عمیقی کشید و بعد از آغشته کردن قلم به جوهر، شروع به نوشتن کرد...
مدت کمی گذشت هنوز جوهر روی کاغذ خشک نشده بود که صدای یکی از افرادش به گوش رسید
+فرمانده... شخصی از پشت دروازه دِژ درخواست ملاقات با شما رو داره و میگه از دوستان نزدیکتونه!یونگی اخم گیجی کرد و پرسید
_تنهاست؟+بله فرمانده
_بسیار خب... بازرسی بدنیش کنید، هر سلاحی که همراهشه رو ازش بگیرید و بیاریدش اینجا
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...