15(s2)

850 159 137
                                    

_لطفا مراقب باشید عالیجناب!

تهیونگ با آگاهی از وضعیتی که توش بود، به سرعت خودش رو از بین دست های اشراف زاده بیرون کشید و با چشم های گرد شده به دخترِ پسر نمای مقابلش خیره شد....

+ملکه؟!

دختر به سرعت جلوی دهن پسر رو گرفت و با ترس نگاهی به دور و برش انداخت...

_آروم تر سرورم!

تهیونگ اما هنوز هم از دیدن ملکه و لباس های مردونه‌اش شوکه بود... حالا که دقت میکرد، میتونست متوجه قد کوتاه و هیکل تقریبا کوچیک دختر بشه!

+شما... اینجا چیکار میکنید؟

صورتش رو عقب کشید و با تردید پرسید اما دختر بدون اینکه جوابی بده، به سمت زن صاحب غذاخوری که با چشمهای ریز شده بهشون نگاه میکرد چرخید....

_لطفا برامون نوشیدنی بیارید

و درحالی که با دست به یکی از میز های خالی اشاره میکرد، خطاب به همسر سلطنتی پرسید
_همراهی میکنید؟

تهیونگ مردد نگاهش رو بین میز و چهره منتظر ملکه به گردش دراورد... با اینکه شدیدا میل به ترک اونجا داشت و اصلا دلش نمیخواست با اون دختر هم کلام بشه، اما در کمال بدبختی ملکه پول نوشیدنیش رو پرداخت کرده و دور از ادب بود اگر درخواستش رو رد میکرد...!

به همین خاطر، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به سمت میز قدم برداشت...
دختر هم به دنبال پسر راهی شد و مقابلش پشت میز نشست اما...

هیچکدوم از اون دونفر قصد شکستن سکوتشون رو نداشتن و تا زمانی که نوشیدنی روی میز قرار گرفت، کلمه ای به زبون نیاوردن!

به محض رسیدن نوشیدنی، ملکه دستش رو به سمت کوزه دراز کرد و درحالی که پیاله تهیونگ رو از شراب هفت ساله پر میکرد، بالاخره سکوت رو شکست...

_این موقع شب بیرون اومدن از قصر بدون محافظ خطرناکه عالیجناب...

نگاهی به چهره گرفته پسر کرد و با کنجکاوی ابرو بالا انداخت...

_مشکلی پیش اومده؟

تهیونگ نگاهی به محافظ ملکه که چند قدم دور تر از اونها ایستاده بود، انداخت و سکوت کرد...

هنوز هم حس خوبی به ملکه نداشت و به هیچ عنوان نمیخواست چیزی رو به اون دختر توضیح بده پس پیاله شرابش رو سر کشید و بدون جواب دادن سوال دیگه ای پرسید
+شما چطور؟... هرگز فکرش رو نمیکردم که چنین جایی ببینمتون...

مکثی کرد و با اشاره به لباس های مردونه‌اش پوزخندی زد...

+اون هم با این لباسا!

ملکه نیشخندی زد و در سکوت پیاله شرابش رو نوشید...
به خوبی متوجه طفره رفتن تهیونگ از جواب دادن شده بود و اون هم چندان مایل نبود که حرفی از زندگیش بزنه پس بدون هیچ حرفی، کوزه رو برداشت و بار دیگه پسر رو دعوت به نوشیدن کرد....

Red RubyWhere stories live. Discover now