_لطفا مراقب باشید عالیجناب!
تهیونگ با آگاهی از وضعیتی که توش بود، به سرعت خودش رو از بین دست های اشراف زاده بیرون کشید و با چشم های گرد شده به دخترِ پسر نمای مقابلش خیره شد....
+ملکه؟!
دختر به سرعت جلوی دهن پسر رو گرفت و با ترس نگاهی به دور و برش انداخت...
_آروم تر سرورم!
تهیونگ اما هنوز هم از دیدن ملکه و لباس های مردونهاش شوکه بود... حالا که دقت میکرد، میتونست متوجه قد کوتاه و هیکل تقریبا کوچیک دختر بشه!
+شما... اینجا چیکار میکنید؟
صورتش رو عقب کشید و با تردید پرسید اما دختر بدون اینکه جوابی بده، به سمت زن صاحب غذاخوری که با چشمهای ریز شده بهشون نگاه میکرد چرخید....
_لطفا برامون نوشیدنی بیارید
و درحالی که با دست به یکی از میز های خالی اشاره میکرد، خطاب به همسر سلطنتی پرسید
_همراهی میکنید؟تهیونگ مردد نگاهش رو بین میز و چهره منتظر ملکه به گردش دراورد... با اینکه شدیدا میل به ترک اونجا داشت و اصلا دلش نمیخواست با اون دختر هم کلام بشه، اما در کمال بدبختی ملکه پول نوشیدنیش رو پرداخت کرده و دور از ادب بود اگر درخواستش رو رد میکرد...!
به همین خاطر، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به سمت میز قدم برداشت...
دختر هم به دنبال پسر راهی شد و مقابلش پشت میز نشست اما...هیچکدوم از اون دونفر قصد شکستن سکوتشون رو نداشتن و تا زمانی که نوشیدنی روی میز قرار گرفت، کلمه ای به زبون نیاوردن!
به محض رسیدن نوشیدنی، ملکه دستش رو به سمت کوزه دراز کرد و درحالی که پیاله تهیونگ رو از شراب هفت ساله پر میکرد، بالاخره سکوت رو شکست...
_این موقع شب بیرون اومدن از قصر بدون محافظ خطرناکه عالیجناب...
نگاهی به چهره گرفته پسر کرد و با کنجکاوی ابرو بالا انداخت...
_مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ نگاهی به محافظ ملکه که چند قدم دور تر از اونها ایستاده بود، انداخت و سکوت کرد...
هنوز هم حس خوبی به ملکه نداشت و به هیچ عنوان نمیخواست چیزی رو به اون دختر توضیح بده پس پیاله شرابش رو سر کشید و بدون جواب دادن سوال دیگه ای پرسید
+شما چطور؟... هرگز فکرش رو نمیکردم که چنین جایی ببینمتون...مکثی کرد و با اشاره به لباس های مردونهاش پوزخندی زد...
+اون هم با این لباسا!
ملکه نیشخندی زد و در سکوت پیاله شرابش رو نوشید...
به خوبی متوجه طفره رفتن تهیونگ از جواب دادن شده بود و اون هم چندان مایل نبود که حرفی از زندگیش بزنه پس بدون هیچ حرفی، کوزه رو برداشت و بار دیگه پسر رو دعوت به نوشیدن کرد....

YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...