خسته از روز شلوغی که گذرونده بود، در چوبی مقابلش رو باز کرد و وارد اتاقش شد...
کلاه سیاهش رو از روی سر برداشت و اون رو به گوشه ای پرتاب کرد....
بند هانبوکش رو باز کرد... جلوتر رفت و با بیحالی خودش رو روی تشکچه انداخت....تمام روز مشغول خوندن عریضه های امپراطور و جدا کردنشون بود و حالا انقدر خسته شده بود، که میتونست یک روز کامل رو بدون هیچ وقفه ای بخوابه...!
کش و قوسی به بدنش داد و روی همون تشکچه دراز میکشید که کاغذ سفیدی روی میز، توجهش رو جلب کرد....
صاف نشست و متعجب کاغذ تا شده رو از روی میز برداشت...
اون رو باز کرد و نگاهی کلی به نوشته های مرتبش انداخت...
اینطور که به نظر میرسید، اون تکه کاغذ سفید یک نامه بود پس...
با کنجکاوی شروع به خوندن کرد..." سلام هیونگ... حالت چطوره؟
با این که مدت زیادی از ملاقاتمون نگذشته، اما این نامه آخرین حرف هاییه که قراره از من بشنوی...
موضوعی هست که تو باید راجبش بدونی...
احتمالا الان که داری این نامه رو میخونی، من به دنیای خودم برگشتم و طلسم برگزیده رو به خودم منتقل کردم...
واقعا متاسفم هیونگ چون نمیخواستم چیزی رو ازت پنهان کنم اما اگر راجبش بهت میگفتم، مطمئنم که مانع انجام اینکار میشدی...
برخلاف چیزی که بهت گفته بودم، هیچ راهی جز انتقال برای برداشتن طلسم از روی جونگکوک وجود نداشت و همونطور که خودت هم میدونی... من برای نجات جونگکوک هر کاری میکنم...!
میدونم از دستم عصبانی هستی اما لطفا نگران من نباش چون از پسش برمیام...
متاسفم که نتونستم درست باهات خداحافظی کنم هیونگ...
توی تمام مدتی که با تو گذروندم، حضورت کمک بزرگی بهم کرد و من واقعا خوشحالم که با تو آشنا شدم... مراقب خودت باش.... کیم تهیونگ "_امکان نداره...
موسفید با ناباوری لب زد و بار دیگه از روی نوشته ها خوند اما...
اون پسرک کله شق چه غلطی کرده بود؟!!تهیونگ گفته بود سه روز دیگه به همراه جونگکوک به جنگل کنار معبد میره تا اون طلسم کوفتی رو از روی جونگکوک برداره ولی... اون پسر بهش دروغ گفته بود!
با یادآوری معبد "جانگ میو" و جنگلی که درست کنار اون معبد قرار داشت، نامه رو روی میز رها کرد و از جا پرید...
بدون اینکه حتی کلاه رها شدش رو دوباره برداره، به سمت در پا تند کرد و با عجله از خونه کوچیکش بيرون زد...
نمیدونست تهیونگ راجب مکان انتقال طلسم هم بهش دروغ گفته یا نه اما تنها کاری میتونست انجام بده، رفتن به اون جنگل بود...جیهوپ بدون مکث میدوید... بارها به مردمی که سر راهش بودن تنه زد اما بدون هيچ عذرخواهی و یا توجهی، از کنارشون میگذشت تا زودتر تهیونگ رو پیدا کنه....
با اینکه حتی زمان انتقال رو هم نمیدونست، اما امیدوار بود هنوز دیر نشده باشه... امیدوار بود قبل از اینکه اون طلسم منتقل بشه، بهشون برسه و جلوشون رو بگیره...

YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...