20

798 149 170
                                    

به سختی لای پلک هاشو باز کرد... چند باری پلک زد تا بالاخره تونست چشم هاشو به طور کامل باز کنه... به سقف چوبی بالای سرش خیره شد و سعی کرد به خاطر بیاره چه اتفاقی افتاده...

از زندان فرار کرد... توسط افراد جونگکوک محاصره شد... خودشو توی دریا انداخت و در آخر تنها چیزی که نصیبش شد سیاهی بود...

یادآوری کاری که کرده بود باعث شد فحشی زیر لب نثار خودش کنه چون اون به هیچ عنوان شنا کردن بلد نبود...!

گور بابای جونگکوک، آنوبیس یا هر کوفت دیگه ای تهیونگ با چه فکری توی دریا پریده بود وقتی احتمال مردنش نود و نه درصد بود؟! اگر کسی برای نجاتش نمیومد چی؟! اصلا.... چطور نجات پیدا کرده بود؟!

سر جاش نشست و نگاه گیجشو به اطرافش دوخت... سقف چوبی... دیوار های چوبی... میتونست حدس بزنه توی یه کلبه چوبیه اما صاحب اون کلبه چه کسی بود؟!

صدای باز شدن در فرصت فکر کردن و ازش گرفت و باعث شد نگاه کجکاوشو به سمت در ببره... با ورود شخص آشنایی چشم هاش گرد شد و متعجب به اون فرد نگاه کرد...

انتظار هر کسی رو داشت... جونگکوک، یونهی، نامجون و یا حتی محافظ عزیزش اما اون فرد...

+تو... تو اینجا چیکار میکنی؟!

پسری که مخاطب سوال تهیونگ قرار گرفته بود، سبدی که تو دستش بود رو روی زمین گذاشت و چند ماهی از داخل سبد بیرون آورد... به سمت گوشه ای از کلبه که آتش کوچیکی روشن بود قدم برداشت... ماهی ها رو توسط چوب های باریک و تیزی به سیخ کشید و بالاخره لب باز کرد...
_فکر میکنم گرسنه باشی... درسته؟

اما این چیزی نبود که تهیونگ منتظر شنیدنش بود!... پس سوالشو به شکل دیگه ای پرسید
+من اینجا چیکار میکنم؟!

_عجب ماهیایی صید کردم!

+میشه بگی اینجا کجاســـــــــت؟!

_فکر میکنم فضای کلبه کمی سرد باشه... اینطور نیست؟

+من چطـــــور نجات پیدا کـــــــــردم؟

_میدونم سردته ولی همینه که هست!

+دارم با تو حرف میزنم استخون!

بالاخره صدای بلند و پر از حرص تهیونگ باعث شد پسر مو سفیدی که استخون خطاب شده بود نگاه متعجبی بهش بندازه...

_چیزی گفتی؟!

تهیونگ با دهن باز به پسر زل زد...بعد از این همه سوال و صدای بلندش که قطعا توی کلبه می پیچید تازه میپرسید چیزی گفته یا نه؟!... واقعا؟!... واقعــــــــا؟!

دستشو با حرص روی پیشونیش کوبید و زیر لب نالید
+باورم نمیشه!

به محض برخورد دستش با پیشونیش، چشم هاشو که با بیچارگی بسته بود به سرعت باز کرد... دستشو پایین اورد و ناباور به حلقه تو دستش خیره شد... چند بار دستشو پشت و رو کرد و وقتی از واقعی بودنش مطمئن شد، ذوق زده و کمی متعجب پرسید
+تو پیداش کردی؟!

Red RubyWhere stories live. Discover now